Get Mystery Box with random crypto!

Chapter 69: قسمت شصت و نهم دید داستان: دین با حیرت به صح | Unsteady

Chapter 69:


قسمت شصت و نهم


دید داستان: دین


با حیرت به صحنه ی رو به روم خیره شدم. همه ی بدنم یخ کرد.

رایان با بدن پاره پاره و خونی رو تخت افتاده بود. ضجه های نیمو رو بدنش تو سرم پخش میشدند و پژواک بلندشون تو همه ی وجودم منعکس میشد.

رایان مرده بود؟

سم و گابریل رو پس زدم و تلو تلو خوران رفتم جلوی تخت. دو زانو افتادم جلوی تخت و به رایان ، که حالا دیگه نفس نمی‌کشید خیره شدم.

دستشو گرفتم و صداش کردم:(( رایان؟ رایان صدامو میشنوی؟))

هیچ جوابی نیومد.

بغض بی اختیار گلومو فشرد .... حالا میفهمیدم چه قیافه ی دوست داشتنی ای داشت...

یاد اولین باری افتادم که دیدمش... صدای پر انرژیش که بهم گفت:(( صبح بخیر سان شاین! وقتشه بلندشی و بدرخشی!))

حالا اون دیگه نبود....


نگاهمو از رو بدن بی جونش گرفتم و رفتم کنار نیمو. دستامو گذاشتم دو طرف شونه هاش و گفتم:(( نیمو... نیمو دیگه کافیه.))

نیمو دستامو پس زد و جیغ کشید:(( ندیدمش! ندیدمش و رفت! چشمای لعنتیم نتونستن ببیننش! سر جیگرم داره میسوزه دین... تو چی میفهمی... تو چی میفهمی...))

و خودشو پرت کرد رو بدن رایان. با ضجه گفت:(( لعنتی... مگه نگفتی.... مگه نگفتی تا آخرش باهامی.... کجا رفتی؟ تو حق نداری اینجوری ولم کنی رایان حق نداری حق نداری حق نداری...))

گابریل اومد کنار نیمو و گفت:(( با گریه بر نمیگرده نیمو... با گریه برنمی‌گرده تمومش کن.))

نیمو سرشو رو سینه ی رایان چسبوند:(( قلبم داره میسوزه... گابریل قلبم داره میسوزه... رایان همه چیزم بود... حالا....حالا یتیم شدم... بی کس شدم... بدون رایان....بدون رایان چطور زندگی کنم...))

_(( خودتو از بین میبری...))

+((میخوام بمیرم...میخوام بمیرم.))

گابریل سری تکون داد و دستشو رو پیشونی نیمو گذاشت. نیمو بیهوش رو یدن رایان افتاد.

گابریل آهی کشید و گفت:(( الان میگم یه تابوت بیارن ، باید بدنشو با احترام تمام دفن کنیم. تا اون موقع حواستون به نیمو باشه. وقتی کستیل به هوش بیاد ، مراسمو شروع میکنیم...سم؟))


سم دستی رو صورتش کشید :(( بله؟))

_(( میشه کمکم کنی؟))

+(( حتماً. فقط میتونم چند لحظه کنار دین و رایان باشم؟))

گابریل همون‌طور که از اتاق میرفت بیرون گفت:(( البته.))

و درو بست.

سم اومد کنارم و سرشو گذاشت رو شونم. با بغض گفتم:(( فکر کردم همه چی داشت درست میشد...))

سم هم صداش بغض دار بود:(( دین... من مرگ رایانو دیدم... جلو چشمای من.. مرد... وقتی با نیمو اومدیم تا... تا تو و کستیل رو نجات بدیم... شیاطین از پشت به نیمو حمله کردن... رایان یکدفعه اونجا ظاهر شد و همه ی خنجرا به بدن اون خورد... دین... نیمو... منو...نمی بخشه...))

دستمو انداختم دور شونش و گفتم:(( تقصیر تو نیست سمی... تقصیر تو نیست...))

و بغضم ترکید...هر دو تا جایی که ه‍وا تاریک شه ، تو بغل هم گریه کردیم...


شب بود. سم و گابریل همراه بقیه ی فرشته ها مشغول رسیدگی به تابوت رایان بودن. نیمو هم از فرط خستگی خوابش برده بود.

رفتم تو اتاق کستیل. همچنان بیهوش بود. نشستم لبه ی تختش . دستشو گرفتم و با بغض گفتم:(( کستیل... چطور بهت بگم... چطور وقتی بیدار شدی خبر مرگ برادرتو بهت بدم....))


دستشو بوسیدم و دوباره بغضم ترکید.


_(( د...دین...))








در ارتباط باشیم:

@just_yoite