دنش میلرزید. رفتم کنار سم. صورت سم هم پر از غم بود. پرسید:(( | Unsteady
دنش میلرزید.
رفتم کنار سم. صورت سم هم پر از غم بود. پرسید:(( کستیل کی به هوش اومد؟))
_(( یه نیم ساعت پیش.))
سرشو تکون داد و همگی در سکوت، به خداحافظی تلخ کستیل با برادرش خیره شدیم...
حدود یک ساعت بعد، کستیل سرشو از رو تابوت بلند کرد و گفت:(( با نهایت احترام دفنش کنید. فهمیدید؟))
_(( بله قربان!))
کستیل سری تکون داد و رفت بالا. همراهش رفتم. میدونستم که الان به کمک احتیاج داره.
به محض ورود به اتاق ، یه پاکت سیگار برداشت و رفت جلوی پنجره. سیگاری رو روشن کرد و پک عمیقی بهش زد. کاش میتونستم آرومش کنم.
بعد از چند دقیقه پرسید:(( نیمو خبر داره؟))
_((بله.))
+(( برای اون از همه سخت تره.))
و سیگار دوم رو بلافاصله بعد از اولی روشن کرد.
به بیرون از پنجره خیره شد و گفت:(( رایان تنها کسی بود که وقتی همه منو از خودشون روندت ، کنار من موند...))
سیگار سوم...
_((اون منو از خودش نروند ، تا تاریک ترین قسمت باهام سقوط کرد... ))
سیگار چهارم...
_(( بخاطر من شکنجه شد... بخاطر من عذاب کشید... بخاطر من تا خود جهنم رفت....))
سیگار پنجم....
از جام بلند شدم و رفتم کنارش. سیگارو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:(( بسه خودتو میکشی.))
سرشو گذاشت رو سینم و با درد گفت:(( دین... کمرم شکست دین... فکر نمیکردم اینقدر برام سخت باشه... فکر نمیکردم درد برادر اینقدر سخت باشه...))
بغلش کردم و گذاشتم هر چقدر میخواد تو بغلم گریه کنه. اون الان فقط به همین نیاز داشت.
نمیدونم چقدر تو همون حال موندیم. اما وقتی آروم شد ، سرشو گرفتم تو دستام و گفتم:(( کس... میدونم برات سخته، اما تو منو داری، تو هنوز منو داری... من تا آخرش کنارتم...))