The Final Chapter قسمت آخر دید داستان: دانای کل رایان | Unsteady
The Final Chapter
قسمت آخر
دید داستان: دانای کل
رایان خمیازه ای کشید. اومد بیرون و گفت:((خب ، گمونم الان باید بگم سوووووووورپررررررااااایززززززر!))
دین و سم حیرتزده به رایان ، که سالم و سرحال داشت می خندید خیره شدند. حالا اون کاملا شبیه نیمو شده بود. سفیدی بیمار گونه ی پوستش ، سرخی بیش از حد لباش و حلقه های سیاه و ترسناک زیر چشماش همگی از بین رفته بودن.چشمای قرمزش هم الان مثل آسمون ، آبی شده بودند.
کستیل لبخند زد و گفت:(( خوشحالم برگشتی برادر.))
رایان خندید. بغلش کرد و گفت:(( ما هر دومون بخشیده شدیم کس ، حالا هر دومون آزادیم.))
دین رفت طرفشون و با تعجب پرسید:(( چطور؟!!.... چطور ممکنه؟))
رایان خندید:(( دلت برام تنگ شده بود نه؟ میدونم میدونم!! اینقدر دوست داشتنی هستم که همگی بدون من دق کردین!))
سم حیرت زده پرسید:(( چطور ممکنه رایان؟ تو.... تو درست جلو چشمای من مردی!))
رایان دستشو زد به کمرش و گفت:(( سمیییی! باورم نمیشه داری همچین حرفی رو میزنی! البته که نمردم! خب ، شاید یه کم فیلم بازی کردم و خودمو به مردن زدم و یه روز تمام تو اون تابوت کوفتی خوابیدم!، اما فراموش نکن ، من یه فرشته ام. فرشته ها نمیمیرن.))
بعد ، همونطور که متعجب اطرافو نگاه میکرد پرسید:(( پس نیمو کجاست؟))
و بعد ، برگشت سمت دین و پرسید:(( دین، تو حالت خوبه؟ خیلی اذیت شدی ، مگه نه؟))
دین لبخند زد.دستشو دور کمر کستیل حلقه کرد و گفت:(( سخت بود ، ولی خوشحالم که برگشتم.))
کستیل سرش رو بلند کرد و به دین خیره شد. با همه ی وجود عاشقش بود.
رایان سری تکون داد و گفت:(( میفهمم میفهمم. خیله خب! این بساط مرگ و میرو جمع کنین! منم میرم دنبال نیمو!))
و در حالیکه سوت میزد دور شد.
دین برگشت سمت کستیل و پرسید:(( تو خبر داشتی؟))
کستیل شونه انداخت بالا:(( البته!))
دین عصبی گفت:(( پس چرا نگفتی زندس هان؟ تو که داشتی خودتو میکشتی!!!!!))
کستیل با لذت به حرص خوردنای دین خیره شد و گفت:(( دین دین دین! این خواسته ی خود رایان بود.راستش قبل از همه ی این اتفاقا، چون قرار بود اون دو تا شیطان رو بکشه ، از ما خواست جوری وانمود کنیم که اون مرده.))
سم فوراً گفت:(( ولی بدنش که پاره پاره شده بود ، پس چطور....))
کستیل لبخند زد:(( این یکی دیگه از قدرتای آقای هیچ کسه.))
جوابی نیومد. رایان آهی کشید و گفت:(( آخه تو از کی اینقدر لوس شدی نیمو؟))
همون لحظه، دو تا دست جلوی چشمای رایان رو پوشوند. رایان با تعجب دستا رو گرفت و پرسید:(( تو... دیگه کی هستی؟))
نیمو آروم گردنشو بوسید و پرسید:(( میخوای بگی نشناختی؟))
رایان لبخند زد و برگشت طرف نیمو. اما با دیدن نیمو شگفت زده شد.
چشمای نیمو برگشته بود!
با حیرت پرسید:(( چشمات... کی خوب شدن؟))
نیمو خندید . دستاشو انداخت دور گردن رایان و گفت:(( اینا یه هدیه از طرف کستیله. اون خوبشون کرد.))
رایان لبخند زد.دستشو کشید رو صورت نیمو و آروم گفت:(( نیمو... من برگشتم.))
_(( خوش اومدی همزاد شیطانی من.))
و لبای رایانو با حرارت بوسید....
دین کنار کستیل رو چمنا نشست. پرسید:(( تنهایی داری چیکار میکنی؟)) کستیل با دیدن دین لبخند زد:(( دارم خلاصه ی همه ی اتفاقایی رو که برامون افتاد رو مینویسم.))
_(( به نوشتن علاقه داری؟))
+(( آره ، هر از گاهی یه چیزایی مینویسم.))
دین به نوشته های کستیل خیره شد و پرسید:(( میخوای رمانش کنی؟))
_(( اوهوم.))
+(( اسمشو چی میذاری؟))
_(( بی ثبات.))
دین لبخند زد:(( اسم خوبیه ، بهش میاد!))
و بعد ، صورت کستیل رو برگردوند طرف خودش:(( خوشحالم همه چی به خوبی و خوشی تموم شد.))
دین با نهایت عشق تو قلبش پیشونی کستیل رو بوسید. حالا میدونست اونو بیشتر از هر کسی تو دنیا دوست داره....
همایش برترین رمان سال، نیویورک ، سال 2016
ساعت سه بعد از ظهر
جنسن رو به میشا پرسید:(( ببینم اولین نسخه ی کتابو آوردی؟))
میشا به کنار دستش اشاره کرد و گفت:(( آره ،پیشمه.))
همون لحظه، صدای پر انرژی مجری تو سالن پیچید:(( همه ی حضار خوش اومدین ، ما امروز اینجا جمع شدیم تا از بهترین رمان سال ، یعنی بی ثبات ، نوشته ی آقایان جنسن اکلس و میشا کالینز تقدیر کنیم. نویسنده های رمان الان تو سالن اصلی منتظر شمان.این برنامه فقط تا ساعت پنج بعد از ظهر ادامه داره، پس سعی کنین همه ی امضاهاتونو تا اون موقع بگیرین!))
طرفدارا همگی دور میز جنسن و میشا جمع شدن. یکیشون همونطور که از جنسن امضا میگرفت پرسید:(( درسته که میگن شخصیتای این داستان