Get Mystery Box with random crypto!

داستانك مجبور پاهايش را بغل كرده بود و آب دهانش را قورت مي د | استاتيرا

داستانك
مجبور

پاهايش را بغل كرده بود و آب دهانش را قورت مي داد، مواظب بود بغضش نتركد، گفتم: هر شروع ، پاياني داره.
اخم كرد يعني برايش مهم نيست!
ادامه دادم : تو كه مي دوني مجبورم!
بر و بر نگاهم مي كرد . مثلاً مي خواست قيافه ي حق به جانب مرا نديده بگيرد.
گفتم: بيا يه خداحافظي قشنگ داشته باشيم، حيف اين همه خاطره ي خوب نيست ؟
چشم هايش را از من دزديد و به پنجره دوخت. به گلدان خيره شده بود... مي دانست روز اولي كه به اينجا آمده بود من تصادفا اين گلدان را خريده بودم. برايش اسم انتخاب كرده بود.. حالا آن گياه كوچك خيلي بزرگ شده بود...بلند شد... شالش را پيچاند دور گردنش ... جلوي آينه رفت و آرايش كرد... بي هيچ حرفي... بي هيچ اشكي... حتي با زبان اشاره هم چيزي نگفت... گلدان را كشان كشان برد ...گفتم چكار مي كني؟؟؟؟ اين طفلك به اينجا عادت كرده!با همان زبان بي زباني به چشم هايم نگاه كرد... گلدان را برداشت و رفت ،فقط گفت: مواظبشم!
رفت!
خالي شدم ،به در نيمه باز خيره نگاه مي كردم! انگار سكانس پاياني يك فيلم مزخرف و بي محتوا را مي ديدم، فيلمي كه خودم كارگرداني كرده بودم، حالا هم مثل ديوانه ها از عشق مي ترسيدم ، براي پيشگيري از عاشق شدن بايد اين بازي مسخره را تمام مي كردم...نتوانستم طاقت بياورم... نشستم روي زمين و خودِ ترسناكم را بالا آوردم!
#روشنک_آرامش