ده بار به اعتراف با خود گفتم که تمام گشت کارم بر روی دو دست | بیاض | عاطفه طیّه
ده بار به اعتراف با خود
گفتم که تمام گشت کارم
بر روی دو دست چون جنازه
بُردم دل ناامیدوارم
رفتم که دگر بیفتم از پای
اما نگذاشت روزگارم
یک بار دگر ز بستر خاک
برداشت و داد زینهارم
برداشتم از زمین دلم را
تا روی دو دیدهام گذارم
پس آنچه که مانده است از من
یک گوشه به سینهام فشارم
گفتم که روم به لاک خود لیک
گفتا که کجا؟! نمیگذارم
روز از نو و روزگار از نو
من با تو هنوز کار دارم...
آمد به دلم بگویمش: آه
نگذاشت دمی که دم برآرم
(عاطفه طیه)
@atefeh_tayyeh