Get Mystery Box with random crypto!

بیاض | عاطفه طیّه

Logo of telegram channel atefeh_tayyeh — بیاض | عاطفه طیّه ب
Logo of telegram channel atefeh_tayyeh — بیاض | عاطفه طیّه
Channel address: @atefeh_tayyeh
Categories: Uncategorized
Language: English
Subscribers: 2.73K
Description from channel

بیاض
@atefe_tayye

Ratings & Reviews

2.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


The latest Messages

2022-09-01 21:50:28 نامهٔ شهریار به سایه

دوستاری و مودّت عمیق و زلالی که بین دو شاعر خوب معاصر؛ شهریار و سایه بود داستانی‌ست که بر هر سر بازاری هست. سایه سال‌ها در تهران (حدودا بین سال‌های ۱۳۲۶ تا ۱۳۳۴) همنشین روزان‌ و شبان شهریار بود و با هم دنیایی داشتند، پس از بازگشت شهریار به دیار خود تبریز هم اگر چه دیدار کم شد، ارادت بیش بود و باقی بود. در عالم رفاقت اخوانیه‌هایی هم بین دو شاعر رد و بدل شده است که مشهورند از جمله شعر سایه خطاب به شهریار با مطلع «با من بی‌کس تنهاشده یارا تو بمان».

امروز آقای «علی‌رضا پوربزرگ وافی» که خود را شاگرد شهریار معرفی می‌کنند شعری برایم فرستادند که پس از سفر مشهور سایه و استاد شفیعی به تبریز سروده شده است. شهریار شعر را برای سایه گفته، در پاکت نامه‌ای گذاشته و می‌خواسته توسط ایشان به دست سایه برساند. ایشان به تهران می‌آیند و پس از پرس‌وجوی بسیار متوجه می‌شوند سایه به آلمان رفته است. نامه را نگه می‌دارند و پس از بازگشت به تبریز به شهریار پس می‌دهند. نمی‌دانم شهریار با آنهمه شوق و سوز و صدق عاطفی از بازگشت نامه چه حالی شده است.
ای دریغ!...

دل ما به هم رسید و به نظر ادا درآورد
ولی اشک شوق بود و دلی از عزا درآورد

من و سایه همدگر را به بغل فشرده خاموش
که شکسته ساز و دیگر نتوان صدا درآورد

به قفای عشق‌بازی پس‌گردنی‌ست در کار
گل عشق هم زبانش فلک از قفا درآورد

نه همه جفای دوران پدر وفا درآرد
که وفای عاشقان هم پدر جفا درآورد

عجبا که دردم از دل به دمی دوید بیرون
که طبیب چون مسیح از دم خود دوا درآورد

غم پیری‌ام که دائم به عبای خود بپیچد
به نشاط بچگانه سری از عبا درآورد

خبر از ریا نباشد به دیار ما که حافظ
رگ و ریشهٔ ریا را همه جا ز جا درآورد

به حسادت حسودان من اگر نرفتم از دست
به دل شکسته‌ام بین که مرا ز پا درآورد

مگر از صبا و نیما سخنی توان نگفتن
که سخن به هر دری زد سری از صبا درآورد

سخنی به وصف من گفت شفیعی* و چه گویم
که به قند او خجالت زد و گند ما درآورد

چو قضا کنی به پیری همه قرض خود نه بی‌جاست
دل ما هم این اداها همه را بجا درآورد

به حریق جنگل چین بنگر که کیف نافه
فلک از دماغ هرچه ختن و ختا درآورد

بپذیر شهریارا همه بازی قضا را
به سر تو نیز بازی همه جا قضا درآورد

*منظور شعری است که استاد شفیعی کدکنی برای شهریار ساختند با این مطلع:

با سایه به خلوتگه خورشید رسیدیم
از بیم گذشتیم و به امید رسیدیم

@atefeh_tayyeh
423 viewsعاطفه طیّه, edited  18:50
Open / Comment
2022-08-29 20:14:54 چندی شکسته‌بسته صبوری کرد
چندی به‌گل‌نشسته و داغون شد


کوهی شکست بر کمر موری
خود درنگر که جان و تنش چون شد


رویش که سنگ‌ و سخت‌تر از آن بود
کم گشت و لخته‌لخته دلش خون شد


چون شهر جنگ‌‌دیدهٔ ویرانه
کارش زدست‌رفته و وارون شد


ناگه هزار واژهٔ چون انجیر
از غیب ریخت بر لبش افسون شد


برمایه‌‌اش به شیر سخن پرورد
نان‌ونمک‌خور از کف گردون شد


آتش بر او چو حضرت ابراهیم
گل گشت و روی او همه گلگون شد


اندوه چون جنین ز تن مادر
با اشک و خون جدا شد و بیرون شد


خود زهر بود شهد و گلاب آمد
خود درد بود یک‌شبه افیون شد


(عاطفه طیه)

@atefeh_tayyeh
494 viewsعاطفه طیّه, edited  17:14
Open / Comment
2022-08-22 20:41:53 «مزدک‌ قهرمان دورۀ آشوب»

ایران در سدۀ پنجم میلادی روزگار سقیمی خود را سپری می‌کرد. اغلب پادشاهان این دوره ناتوان یا کم‌توان بودند و روحانیون زرتشتی با همکاری اشراف، فرمانروایان اصلی کشور بودند. برخی از شاهان این دوره مانند «یزدگرد یکم» تعدادی از روحانیون و اشراف را کشتند تا از قدرت این دو نهادِ قدرت کم کنند اما این کار فقط مدّت کوتاهی از تسلّط این دو بر حکومت ضعیف ساسانی کاست. وضع کشور از لحاظ اقتصادی نابسامان بود و از آن‌جا که چون بد آید هر چه آید بد شود خشکسالی و جنگ‌های بدفرجام و پرداخت خراج‌های سنگین به هیاطله مزید علت و موجب قحطی شده بود.
در چنین اوضاعی بود که موبدی زرتشتی به نام مزدک توانست «قباد» پادشاه وقت را به اصلاحاتی توجه دهد که بسی فراتر و دورتر از جزم‌های دینی و اجتماعی پذیرفته‌شده بود. مزدک یک نظام اجتماعی برابری‌جویانه را تبلیغ می‌کرد که از اشتراک در ثروت و زن و مِلک سخن می‌گفت.

همی گفت هر کو توانگر بود
تهیدست با او برابر بود

زن و خانه و چیز بخشیدنی‌ست
تهیدست‌کس با توانگر یکی‌ست

هرآنکس که او جز بدین دین بود
ز یزدان و از منش نفرین بود

چو بشنید در دین او شد قباد
ز گیتی به گفتار او بود شاد

این نگرش دینی بدیع، کارکردی سیاسی داشت که قباد از آن به نفع خود استفاده ‌کرد. یکم اینکه برابری و مساوات از قدرت سیاسی و اقتصادی رقبای حکومت او یعنی روحانیون و اشراف کاست و ایشان را از ثریّا به ثری و از عرش به فرش کشید، دیگر این که اندیشه‌های مساوی‌جویانۀ مزدک نزد تودۀ تهیدست علاقمندان بسیار پیدا کرد. درهای انبارهای غلّه که بر شکم‌های خالی گشوده شد و زمین‌های کشاورزی که میان دهقانان تقسیم شد قباد سلطان قلب‌های مستمندان شد. نیز اصلاحاتی را آغاز کرد که بعدها خسرو نوشیروان هم بسیاری از آنها را ادامه داد و به نام همو در اذهان ماند نه به نام قباد.
باری پس از مدتی نابسامانی‌های اقتصادی و سیاسی مهار گشت و هیاطله که خراج‌های سنگین از حکومت ساسانی می‌گرفت گرفتار افول و تفرقه شد، در نتیجه شاهنشاهی ساسانی نجات پیدا کرد و دوباره جان گرفت.

مزدکیان از ولیعهد، (بزرگترین پسر قباد به نام کاووس، فروانروای طبرستان) پشتیبانی می‌کردند و دربار و روحانیون از خسرو یکم نوشیروان که ضدّ مزدک بود. کاووس به جنگ با خسرو رفت و شکست خورد. این هنگام بود که خسرو نوشیروان اهرم کارای روحانیون شد برای قتل مزدک و تعداد زیادی از پیروانش. خسرو نوشیروان هم‌دست و هم‌راه دربار و موبدان به قباد فشار آوردند و از مزدک دورش کردند. اینک ماجرا را از دهان دانای توس بخوانیم:

چنین گفت موبد به پیش گروه
به مزدک که ای مرد دانش پژوه

یکی دین نو ساختی پُرزیان
نهادی زن و خواسته در میان

چه داند پسر که‌ش که باشد پدر
پدر همچنین چون شناسد پسر

چو مردم برابر بود در جهان
نباشند پیدا کهان و مهان

همه کدخدایند و مزدور کیست
همه گنج دارند و گنجور کیست

همه مردمان را به دوزخ بری
همی کار بد را به بد نشمَری

پس قباد پشت مزدک را خالی کرد:

از آن دین جهاندار بیزار گشت
ز کرده سرش پر ز تیمار گشت

به کسری سپردش هم آنگاه شاه
ابا هرک او داشت آن دین و راه

در واقع قباد ناجوانمردانه مزدک را به فرزندش خسرو سپرد تا هر بلایی که می‌خواهد سرش بیاورد. سرانجام دهشتناک مزدک و یارانش را از زبان فردوسی بخوانیم:

بکِشتندشان هم بسان درخت
زبر پای و زیرش سرآگنده سخت!

به مزدک چنین گفت کسری که رو
به درگاه باغ گرانمایه شو

درختان ببینی که آن کس ندید
نه از کاردانان پیشین شنید

بشد مزدک و باغ بگشاد در
که بیند مگر بر چمن بار و بر

هم آنگه که دید از تنش رفت هوش
برآمد به ناکام ازو یک خروش

یکی دار فرمود کسری بلند
فروهشت از دار پیچان کمند

نگون‌بخت را زنده بر دار کرد
سر مرد بی‌دین نگونسار کرد

و زان پس بکشتش به باران تیر
تو گر باهشی راه مزدک مگیر!

(همۀ ابیات از شاهنامه، طبع خالقی مطلق، دفتر هفتم خلاصه‌ای از صص ۷۳_۸۰)

چه مزدک را دیوانه‌ای تندرو و بددین و ناهنجار بدانیم، چه قهرمانی عدالت‌خواه آنچه روشن است این است که او ابزاری شد برای عبور قباد از روزهای سخت. آب‌ها که از آسیاب افتاد و خرها که از پل گذشت، تاریخ مصرفش تمام شد و تنها ماند.

منابع:
۱) شاهنامه‌ فردوسی طبع خالقی مطلق
۲) شاهنشاهی‌ ساسانی، تورج دریایی

@atefeh_tayyeh
1.7K viewsعاطفه طیّه, edited  17:41
Open / Comment
2022-08-20 00:13:15 ده بار به اعتراف با خود
گفتم که تمام گشت کارم


بر روی دو دست چون جنازه
بُردم دل ناامیدوارم


رفتم که دگر بیفتم از پای
اما نگذاشت روزگارم


یک بار دگر ز بستر خاک
برداشت و داد زینهارم


برداشتم از زمین دلم را
تا روی دو دیده‌ام گذارم


پس آنچه که مانده است از من
یک گوشه به سینه‌ام فشارم


گفتم که روم به لاک خود لیک
گفتا که کجا؟! نمی‌گذارم


روز از نو و روزگار از نو
من با تو هنوز کار دارم...


آمد به دلم بگویمش: آه
نگذاشت دمی که دم برآرم

(عاطفه طیه)

@atefeh_tayyeh
1.3K viewsعاطفه طیّه, edited  21:13
Open / Comment
2022-08-17 10:56:33 زیرزمین (Underground)

فیلم «زیرزمین» اثر اِمیر کوستوریتسا، در سال ۱۹۹۵ یعنی پس از فروپاشی یوگوسلاوی ساخته شده است. پس او به گذشته سفر می‌کند. به روزگار یکپارچگی کشورش. به آوریل ۱۹۴۱، شهر بلگراد، پایتخت یوگوسلاوی.

داستان با عبور چند سایه از روی دیواری کهنه آغاز می‌شود. موسیقی شاد و عبور سایه‌های سرخوش از روی دیوار، صحنۀ خیمه‌شب‌بازی را برای بیننده تداعی می‌کند. دو رفیقِ مست لایعقل سوار بر درشکه قهقهه‌زنان درحالیکه پول پشت سرشان می‌پاشند از جلوی دوربین عبور می‌کنند و از پی‌‌شان چند نفر درحال نواختن، گلّه‌وار و ابلهانه می‌دوند. همین‌جاست که بیننده حساب کار دستش می‌آید و حالی‌اش می‌شود که باید خودش را جمع‌وجور کند، نیشش را ببندد و زارزارِ مرثیه‌‌ای تلخ را از پس این تصاویر سرخوشانه و خنده‌های وقیح بشنود! کارگردان نابغۀ فیلم بیننده را دست انداخته. ای بسا از او بدش هم می‌آید! پس قرار نیست با این تصاویر رنگ‌به‌رنگ و موزیک‌‌های شاد او را بخنداند بلکه می‌خواهد چرک او را پیش چشمش بیاورد و به ریشش بخندد!

مارکو و رفیقش پیتر دو عیاشند و عضو حزب کمونیست یوگوسلاوی. آلمان نازی شهر را اشغال می‌کند. این دو رفیق با نازی‌ها به خاطر زنی به نام ناتالی که معشوقۀ پیتر است درگیر می‌شوند و پیتر گرفتار می‌شود. اینجاست که مارکو نقش قهرمان را بازی می‌کند. پیتر را نجات می‌دهد و او را همراه عده‌ای دیگر از مردم به زیرزمینی بزرگ می‌فرستد تا از خطر در امان بمانند. او مثل فرشتۀ نجات برای پیتر و باقی زیرزمینی‌ها خوراک تهیه می‌کند و آنها قدرشناسانه برایش اسلحه می‌سازند. با رفتن پیتر به زیرِ زمین، بستان بی سرخر می‌شود و مارکو ناجوانمردانه معشوقهٔ او ناتالی را تصاحب می‌کند.

روزها و ماه‌ها می‌گذرد، نازی‌ها می‌روند و انقلابیانِ کمونیست‌ پیروز می‌شوند ولی مارکو که حالا از مقامات رده‌بالای حزب است و منصبی سیاسی دارد همچنان زیرزمینی‌ها را از خطری موهوم می‌ترساند و خبرهای دروغ می‌دهد.

زندگی سال‌ها در زیرِ زمین ادامه پیدا می‌کند و کودکانی متولد می‌شوند که هرگز روی ماه‌ و خورشید و درخت و رود را نمی‌بینند. زیرزمینی‌ها هیچ رابطه‌ای با دنیای واقعی ندارند. آنها از زخم‌هایی درد می‌کشند که وجود ندارد، شادی‌هایی دارند که نیست، به چیزهایی افتخار می‌کنند که واقعیت ندارد و زندگیشان سراسر مسخره‌بازی است. همچنان اسلحه می‌سازند و به خیال خود به کشورشان که هنوز دارد با نازی‌ها می‌جنگد خدمت می‌کنند. مارکو هم روی زمین با فروش اسلحه‌ها پول پارو می‌کند، با زن دلخواهش عشق می‌کند، به عنوان قهرمان جنگ سخنرانی می‌کند و دربارۀ آزادی و برابری شعر می‌خواند.

پس از بیست سال در روز عروسی پسر پیتر که زیرِ زمین متولد شده دیوار فرومی‌ریزد و پیتر و پسرش اسلحه‌به‌دست روی زمین می‌آیند. آنها که از زندگی در تاریکی خسته شده‌اند به روشنایی می‌روند که تا آخرین قطرۀ خون با نازی‌ها بجنگند!

از اثرگذارترین لحظه‌های فیلم هنگامی است که پسر پیتر حیرت‌زده به ماه اشاره می‌کند و می‌گوید آن چیست؟ پدرش لبخندی حکیمانه می‌زند و می‌گوید ماه! دو کلّه‌پوک با دهان بازمانده بسیط زمین را نگاه می‌کنند و راه می‌افتند...

اِمیر کوستوریتسا کارگردان خشمگین یوگوسلاو با تقدیم این هجویه به پدرانش به آن‌ها پوزخندی سوزناک زده. درست مثل اینکه هجاگو با احترام و ادب هجویه‌ای تند‌وتیز را به مهجو پیشکش کند! او با ساختن این فیلم به ریا، دروغ، عوام‌فریبی و منفعت‌طلبی تف انداخته. بر سروروی شارلاتان‌های کوچکِ پلیدی که حرف‌های قشنگِ بزرگ می‌زنند چنگ انداخته. ساده‌لوح‌های گولِ گنگِ کودن را رسوا کرده و جامعۀ ایدئولوژی‌زده‌ای را که با تعصبات قومی و مذهبی یوگوسلاوی را فروپاشید و بر باد داد به سخره گرفته است.

پس از دیدن فیلم به این باور رسیدم که مهمترین وظیفۀ هر انسان دربارۀ خود آن است که به زیرزمین نرود!

@atefeh_tayyeh
1.6K viewsعاطفه طیّه, edited  07:56
Open / Comment
2022-08-13 00:24:50 گهی می‌نشاند گهی می‌دواند
کشاکش مرا با خودش می‌کشاند


من افتان‌وخیزان پی‌اش می‌روم تا...
کجا می‌دواند، کجا می‌نشاند


چه گندم‌نمایی! عجب جوفروشی!
خَزَف داده لعل از صدف می‌ستاند


کشد تسمه از گُردۀ مردم آنگه
نمک بر سر زخم تر می‌فشاند


عزیزان ما را گرفته‌است یک‌یک
هم اینسان بَرَد تا عزیزی نماند


درودش از آغاز بوده‌ست از آن رو
که روزی به گوش تو بدرود خواند


سر می سلامت که از غیب خود را
به جان‌های اندوهگین می‌رساند


عاطفه طیه

@atefeh_tayyeh
1.8K viewsعاطفه طیّه, edited  21:24
Open / Comment
2022-08-11 10:36:33 شکلک!

یازده سال است سایه را می‌شناسم و حداقل شش سال با او هم‌نشینیِ شبانه‌روزی داشته‌ام. از اهتمامی که او برای رسیدن به زبانی ساده، سالم، آراسته و پیراسته دارد پیش‌ از این گفته‌ام. گفته‌ام چطور روزها، ماه‌ها بلکه سال‌ها توش‌وتوان و جان‌ودلش را به ‌کار می‌گیرد تا واژه‌های شعرش مثل مخمل نرم و یک‌دست شود. که هر کلمه با کلمۀ دیگر، هر مصرع با مصرع دیگر و هر بیت با بیت دیگر دوست و دست‌درگردن باشد. گفته‌ام چطور با خواندن و خواندن و با دقّت‌ و موشکافیِ غبطه‌انگیزش، زیبایی‌ها و ظرافت زبان حافظ و سعدی را دریافته، در همان زمین بازی کرده و از عهده برآمده است.
شعر هیچ شاعری از قلمرو زبان و بیان او بیرون نیست و زبان است که نقش اصلی را در خلاقیت شاعر ایفا می‌کند. زبان تنها ابزار هنری شاعر است و سایه تلاش کرده بهترین استفاده را از آن ببرد تا آنچه می‌خواهد به خوشایندترین صورت بگوید و درک، دریافت و تجربه‌ روحیِ خود را که برای مخاطب نادیدنی و ناسنجیدنی‌ست به زبان که دیدنی و سنجیدنی‌ست منتقل کند.
حال می‌خواهم از چیزهای دیگری بگویم که از او شنیده‌ام و امید دارم آموخته باشم.
نخست این که شاعر، نویسنده و به طور کلی هنرمند، خود باید اوّلین، بهترین و بیرحم‌ترین منتقد خود باشد. با ریسمان پوسیدۀ به‌به‌چه‌چه‌گویان به چاه نرود، با دمدمۀ کف‌وسوت‌زنندگانی که به ده‌ها انگیزه مجیز او می‌گویند فریفته نشود و از کسانی که برای نان قرض دادن، القاب و اوصافی به او هبه می‌کنند که باید با عرق‌ریختن و کارکردن و جان‌کندن بسیار به‌ دست آورد اجتناب کند. همچنین به بدو‌بیراه‌گویان و بخیلانی که به ده‌ها دلیل سلسلۀ خصومت می‌جنبانند وقعی ننهد. البته همان‌قدر که خوشدل و خرسند شدن از دمدمهٔ ندانندگانِ نابلد، رهزن است، گوش فرادادن به سخنان راهنمایانِ بی‌غرض‌و‌مرضِی که دانای راهند، مغتنم و رهگشا خواهد بود.
و از همهٔ این‌ها مهم‌تر که برای دیده شدن شکلک درنیاورد. سایه استعداد شگفت‌انگیزی داشت برای گفتن چیزهایی که دیده و شنیده و خوانده. می‌گفت: جوان که بودم فیلمی دیدم که تکه‌ای از آن اثر شگرفی بر من نهاد. زنی جوان که آرزو داشت هنرپیشه شود به دفتر کارگردانی مراجعه کرد. کارگردان برای یکی از نقش‌های فیلمش دنبال زنی بسیار دلربا و جذاب می‌گشت. زن از زیبایی بهره داشت ولی نه در حدّی که کارگردان می‌خواست. مدتی با هم گفت‌وگو کردند و متعاقب آن قرار شد برای این که روشن شود جذابیت زن تا چه حد بیننده را مسحور و مفتون می‌کند با هم در یک خیابان شلوغ قدم بزنند. زن جلوتر راه افتاد و کارگردان پشت سرش. مدتی رفتند و رفتند و در حدی که کارگردان انتظار داشت به زن توجه نشد. کم‌کم داشت از دادن نقش به او منصرف می‌شد که ناگهان ورق برگشت! تمام نگاه‌ها به صورت زن خیره ماند. زن و مرد، پیر و جوان با چشم دریده و دهان گشاده به ‌سوی زن گردن کج می‌کردند و سرک می‌کشیدند. کارگردان حیرت‌زده از جذابیت خیره ‌کنندهٔ زن، پشت سر او راه می‌رفت و نمی‌دانست ماجرا چیست. ناگهان دوربین حرکت کرد، از کنار زن گذشت، از او جلو زد، به سمت زن چرخید و چند ثانیه روی صورت او ساکن ماند! زن داشت شکلک درمی‌آورد!
سایه می‌خواست بگوید با شکلک درآوردن ممکن است هنرمند زود و زیاد دیده شود یا سر زبان‌ها بیفتد اما این توجّه از سر تحسین و احترام نیست. این توجه مانا نیست و به محض این‌که شاعر دست از شکلک درآوردن بکشد مثل تکه یخی که آفتاب تموز بر آن بتابد نیست و نابود می‌شود.
این شکلک درآوردن می‌تواند معلّق‌بازی، پشتک‌وارو زدن و بازی‌های محیّرالعقول فرمی و زبانی باشد. می‌تواند رفتار دیگری از قبیل تمارض، مظلوم‌نمایی، تجاهر به فسق، مباهات به زهد یا هر عمل دیگری باشد که موجب شود هنرمند بیشتر دیده شود. مثل الصاق خود به بزرگان، یا برعکس آن؛ دشنام به چهره‌ها و بخصوص جریان‌های فکری و سیاسی سابق که غالبا بی‌خطر، آسان و بی‌هزینه است و به طور موقت توجه‌ها را به دشنام‌دهنده جلب می‌کند.

سایه چندین بار خنده‌زنان ‌گفت: گاهی از خودم خوشم می‌آید، نه برای آنچه کرده‌ام، نه برای آنچه بوده‌ام، برای آنچه نکرده‌ام، برای آنچه نبوده‌ام!

من در سال‌های آغاز جوانی با سایه آشنا شدم و این از بخت‌یاری‌های زندگی من است. در این سالیان، ساعت‌ها و روزها با هزار چشم او را تماشا کرده‌ام و خیال می‌کنم یک چیز را از او به خوبی آموخته‌ام؛ این‌که چگونه نباشم!

عاطفه طیه (۱۳۹۶)

@atefeh_tayyeh
3.6K viewsعاطفه طیّه, edited  07:36
Open / Comment
2022-08-11 01:11:26 ...
سایه و کبوترهایش

از دیشب که در سستی و سَکَرات پیش از خواب ناگهان خبر واقعهٔ سایه را شنیدم و از جا جستم تا اکنون قصّهٔ او و کبوترهایش رهایم نمی‌کند.
سایه می‌گفت در نوجوانی یک مدّت کبوتر در خانه نگه می‌داشتم و از آنجا که در همه کار بیشی‌طلب بودم تعداد کبوترها روزبه‌روز بیشتر و بیشتر و بیشتر شد. کار به جایی رسید که سراپای خانه شد فضلهٔ کبوتر و اهل خانه را ناراحت کرد. مادرم که از زحمت کبوترها به تنگ آمده بود مرا راضی کرد و کبوترهایم را از من خرید. شماری را بخشید و شماری را سر بُرید. پس از مدتی کوتاه حال روحی‌ام دگرگون شد و مفهوم خیانت در ذهنم شکل گرفت. به سختی پشیمان شدم و احساس کردم به کبوترهایم خیانت کرده‌ام ولی این ماجرای تلخ اثری فرخنده‌ داشت و آیندهٔ مرا ساخت. دیگر هرگز خیانت نکردم و پیمان نشکستم:

من بر همان عهدم که با زلف تو بستم
پیمان شکستن نیست در آیین مردان


در خاک و خون میان علم‌های سرنگون
با رایت وفای تو قد برفراشتم
در داو عشق دست تهی عذر مرد نیست
من از میان مدعیان جان گذاشتم


به سر بلندت ای سرو که در شب زمین‌‌کن
نفس سپیده داند که چه راست ایستادی


پیمان‌شکن به راه ضلالت سپرده به
ما جز طریق عهد و وفای تو نسپریم


وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان
چه نامردم اگر زین راه خونالود برگردم


زمانه کرد و نشد، دست جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بی‌وفام کنی!

پانوشت:
ماجرای سایه و کبوترهایش در صفحهٔ ۳۲ کتاب پیرپرنیان اندیش آمده است.

@atefeh_tayyeh
3.0K viewsعاطفه طیّه, edited  22:11
Open / Comment
2022-08-10 13:06:53
بدرود
2.2K viewsعاطفه طیّه, 10:06
Open / Comment
2022-08-06 15:00:31 اطلاعی نویافته دربارۀ پادشاه سرگردان، یزدگرد سوم

در کتاب «جهان ساسانی» تألیف آقای تورج دریایی آمده:
«به واسطۀ آثار چین‌شناس ایتالیایی، آنتونیو فورته، روایت فرستاده شدن سفیران و فرزندان یزدگرد سوم به سوی چین به شکلی قوی‌تر اثبات شده است. آنها در آنجا با پول دربار سلطنتی معابد خود را بنا نهادند، اما این معابد نه آتشکده‌های زرتشتی، بلکه کلیساهای مسیحی بودند! آیا امکان دارد توجه یزدگرد سوم به مسیحیت باعث از میان رفتن وفاداری ایرانیان به او شده باشد؟»
(جهان ساسانی، تورج دریایی، ترجمه مهناز بابایی، انتشارات فروهر ۱۳۹۷، ص ۱۶۶)

یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی بود. او میراث‌دار خطاها و بی‌کفایتی‌های شاهان پیش از خود بود و از بخت بد سلطنتش برخورد کرد با حملۀ عرب به ایران. به گفتۀ تورج دریایی پادشاهی یزدگرد حمایت‌کننده کم داشت و به شدّت با مشکل بی‌ثباتی و کمبود مشروعیّت دست‌به‌گریبان بود بنابراین حتی اگر اعراب به فلات ایران حمله نمی‌کردند هم معلوم نیست که او می‌توانست مخالفانش را سرکوب کند و اتّحادی به وجود آورد یا نه.

حال روایت ثعالبی را دربارۀ پایان دردناک یزدگرد بخوانیم:

«چشمان یزدگرد از خستگی بسیار به هم آمد. سواران ماهویه (مرزبان مرو) پیدا شدند و در آسیاب جست‌وجو کردند. یزدگرد را دستگیر کردند و آسیابان را نیز به همراه او نزد ماهویه بردند. دستور داد تا او را به همان‌جا برده و هلاک کنند. آنان او را با طناب خفه کردند و در رود مرو انداختند. آب او را برد تا در دهانۀ رود زریق به شاخ درختی آویخت. اسقفی نصرانی او را دید و بشناخت و او را برگرفت و در طیلسان مشک‌آلود خود بپیچید و آمادهٔ دفن کرد.»(۱۶۵)

به گفتۀ تورج دریایی، ثعالبی احتمالا به خداینامۀ ایرانی دسترس داشته است. بر اساس روایت او جسد یزدگرد سوم را یک مسیحی می‌یابد و می‌شناسد و دفن می‌کند نه یک زرتشتی. تحقیقات چین‌شناس ایتالیایی و روایت ثعالبی در کنار هم می‌تواند معنادار و قابل تأمّل باشد.

بعدالتحریر:
دوست گرامی آقای دکتر نوید فیروزی یادآور شدند که در شاهنامه نیز پیکر یزدگرد سوم را چهار کشیش مسیحی از آب بیرون می‌کشند و به خاک می‌سپارند.

@atefeh_tayyeh
2.2K viewsعاطفه طیّه, edited  12:00
Open / Comment