#معرفی_کتاب #افلیا وقتی افلیا به دنیا اومد مادرش مرد و از ه | چیلیک بوک
#معرفی_کتاب #افلیا
وقتی افلیا به دنیا اومد مادرش مرد و از همون موقع با پدر و برادرش لایرتیس زندگی کرد. وقتی ۸ سالش بود پدرش که همیشه دوست داشت توی قصر زندگی کنه و به هملت خدمت کنه تونست اونجا یه کاری پیدا کنه. افلیا دختر بازیگوش و زرنگی بود. وقتی هملت کوچک رو دید همش دوست داشت باهاش دوست باشه و بهش نزدیک بشه ولی این امکان نداشت. چند باری با همدیگه روبرو شدن. یک بار وقتی بود که هملت داشت رد میشد و افلیا براش یک گل درست کرده بود. وقتی اون گل رو به دست هملت داد اون با بی اعتنایی مثل گل های دیگه ای که مردم بهش میدادن گرفت و بعد از چند قدم رهاش کرد تا زیر پای اسب ها له بشه. افلیا از این رفتار هملت خیلی ناراحت شد و گریه کرد اما این تازه شروع ماجرا بود. توی قصر ادموند که پدرش خزانه دار هملت بزرگ بود خیلی دنبال افلیا راه میفتاد و میخواست ازش سو استفاده کنه ولی افلیا هر بار فرار میکرد. یک روز که افلیا برای شنا توی رودخونه لباس هاش رو درآورده بود ادموند بهش نزدیک میشه و میخواد اذیتش کنه ولی افلیا فرار میکنه و به خشکی میاد که یک لحظه دستی روی شونه ش قرار میگیره و میبینه هملته. هملت بهش میگه حتما چاقو با خودش داشته باشه چون همیشه نیست که کمکش کنه و بعد از یه لبخند از اونجا میره. بعد از اینکه هملت برای تحصیل به آلمان میره، افلیا برای خدمت به ملکه فرستاده میشه. بعد از سالها هملت برمیگرده و افلیا رو میبینه که خیلی تغییر کرده. یک روز که افلیا برای چیدن یک گیاه به گلخونه رفته بوده میبینتش و سراغش میره و با هم حرف میزنن و سر بسته میگه که علاقه پیدا کرده بهش ولی دیگه دومین باری که همدیگه رو میبینن با هم صمیمی میشن و این پایان قرارهاشون نیست. اما اون شب یک دختر حسود به اسم کریستینا اون ها رو با هم میبینه ... پایان این داستان عاشقانه چی میشه ؟
[ برای خرید این و ی دیگر پیام بدهید : @chilikbook ]