2022-03-23 18:49:38
"پاریس بهوقتِ بهار"
از او پرسید: اگر بمب هیدروژنی به سمتتون پرتاب بشه، در مورد چی مینویسید؟
به خبرنگار گفت: هیچی، میشه یه بطری شراب دیگه سفارش بدید؟
او نویسندهای پیر، اهل لسانجلس است. دوباره مست کرده و ناشرش مصاحبه دیگری را به او تحمیل کرده است.
آن شامها و مشروبات، از شب تا صبح، همگی لذتبخشند،
اما او نازپروده شده است و این مصاحبهها دلسردش میکنند.
به اعتقاد او کتابها یا خودشان فروش میروند یا شکست میخورند.
هرچند انگیزهاش از نوشتن دوری گزیدن از خودکشی و تیمارستان بوده است نه پول.
او این حرفها را به خبرنگاران هم گفت اما آنها سوالهای دیگری پرسیدند:
آیا نرمان میلر را ملاقات کردهاید؟
نظرتان راجع به کامو، سارتر و سلین چیست؟
چرا کتابهایتان اینجا بیشتر از آمریکا فروش دارند؟
آیا واقعا در کشتارگاه کار کردهاید؟
به نظر شما همینگوی همجنسگرا بود؟
آیا مواد مخدر مصرف میکنید؟
آیا هنگام نوشتن مشروب مینوشید؟
آیا شما انسانگریز هستید؟
نویسنده مورد علاقهتان کیست؟
خبرنگار بطری شراب دیگری سفارش داد.
ساعت ۱۱ و پانزده دقیقه صبح بود و در حیاط هتلی نشسته بودند.
اطرافشان میز و صندلیهای سفید و کوچکی بود
و فقط آنها آنجا بودند؛ خبرنگار، عکاس، نویسنده و زنش.
خبرنگار پرسید: آیا با کودکان رابطه جنسی داشتید؟
نویسنده پاسخ داد: خیر.
خبرنگار گفت: توی یکی از داستانهاتون مردی با یه دختر بسیار کمسنوسال رابطه جنسی داره و شما خیلی اون صحنه رو با جزییات تصویرسازی کردید.
نویسنده گفت: خب که چی؟
خبرنگار گفت: انگار لذت میبردین.
نویسنده گفت: بله بعضی وقتا از نوشتن لذت میبرم.
خبرنگار گفت: اما انگار از چیزی که تعریف میکردین لذت میبردید.
نویسنده گفت: من از زندگی عکاسی میکنم، میتونم راجعبه یه قاتل با جزئیات بنویسم اما معنیش این نیست که قاتلم یا از کشتن لذت میبرم.
خبرنگار گفت: بفرمایید، شراب هم رسید.
پیشخدمت چوبپنبه بطری را بیرون آورد و کمی در جام خبرنگار شراب ریخت.
او هم مزه کرد و سری به نشانه تایید تکان داد.
پیشخدمت سپس برای همه شراب ریخت.
نویسنده گفت: وقتی چهارنفریم، زود تموم میشه.
خبرنگار پرسید: شما چون از زندگی میترسین مشروب مینوشید؟
نویسنده گفت: حالم از زندگی و تو بههم میخوره.
زنِ نویسنده گفت: ما تا دیروقت دیشب بیدار بودیم، و اون این سه روز زیاد مصاحبه داشته، الان خستهس.
خبرنگار گفت: اما من از طرف یکی از بزرگترین روزنامههای این شهرم.
نویسنده گفت: گاییدمت.
خبرنگار گفت: چی؟ شما نمیتونین اینجوری با من حرف بزنین.
نویسنده گفت: میزنم.
خبرنگار گفت: همه شما فکر میکنین خدایین.
نویسنده گفت: خدا مُرده، فراموش کردی؟
خبرنگار گفت: این مصاحبه همینجا تموم شد.
عکاس شرابش را سرکشید و به همراه خبرنگار بلند شدند و رفتند.
زن نویسنده گفت: بهتره خودتو جمعوجور کنی، شب توی تلویزیون برنامه داری.
نویسنده گفت: به همهشون میگم که کونمو ببوسن.
زن گفت: نمیتونی این کارو بکنی.
نویسنده جام شرابش را سرکشید و گفت: عزیزم، ببین و تعریف کن.
زن گفت: تو فقط یه آدم مستی که مینویسه.
نویسنده گفت: این بهتر از یه آدم مسته که فقط مینوشه.
زن آه کشید.
دوست داری برگردی توی اتاق یا بریم یه کافه؟
بریم کافه.
هر دو برخاستند و به آرامی از حیاط هتل خارج شدند.
او در جیب کتش دنبال سیگار میگشت
و زن پشت سرشان را سرک میکشید،
انگار که کسی دنبالشان است.
#چارلز_بوکفسکی
برگردان #مهیار_مظلومی
از کتاب #بیا_داخل
@mahyarmaz
@charles_bukowski_poetry
6.6K viewsMahyar Mazloumi, 15:49