پارت شماره صد و دو نفس عمیقی کشید و از خونه بیرون اومد.. هوا | 💚Life&Love💙
پارت شماره صد و دو
نفس عمیقی کشید و از خونه بیرون اومد.. هوای سرد توی بینی هاش پیچید و باعث شد ب خودش بلرزه! نگاهی ب سموئل انداخت ک جلوی در کلبه توی ماشین نشسته بود و بهش نگاه میکرد.. ب سمت ماشین رفت و آروم سوار شد!بوی ماشین بعد از این مدت براش عجیب بود و باعث شد حال عجیبی داشته باشه! سموئل ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.. توی راه دین ساکت ب اطراف نگاه میکرد...جاده ها فرقی نکرده بودن دیدن دوباره اون ها حس متفاوتی داشت ک دین از یاد برده بود.. تا خود روسکو سموئل کلمه حرف نزد و دین هم ب طبعیت از سم هیچی نگفت!
تا اینکه بالاخره وارد شهر شدن ... دیدن دوباره جمعیت زیاد آدم باعث ایجاد یک کلافگی توی دین شده بود..حالا این همه سر و صدای آدم ها و ماشین ها داشت عصبانیش میکرد..
تا اینکه سموئل بالاخره ماشین رو پارک کرد و پیاده شد..دین هم از ماشین پیاده شد و ب اطراف خیره شد..مردم مثل همیشه توی تکاپو بودن و از طرفی ب طرفی دیگه میرفتن..
چهره های مختلف پر از داستان های مختلف.. چهره هایی ک توشون امید جریان داشت!
سموئل کنارش رفت و سرش رو پایین آورد و گفت:سعی کن کنار من باشی و زیاد هم بالا رو نگاه نکن.. و راه افتادن..طبق دستور سم دین کنار راه میرفت و زیاد بالا رو نگاه نمیکرد..چرا سموئل ب شهر اومده بود؟و چرا دین رو با خودش آورده بود؟ این سوالی بود ک دین از خودش میپرسید..
دو سه ساعتی گذشت تا اینکه بالاخره سموئل خسته شد و ب سمت یک رستوران رفت.. وارد شدن و یک راست ب سمت میز کنار پنجره رفتن و نشستن..انگار سموئل اینجا رو میشناخت.. چند ثانیه ای نگذشت ک پیشخدمت رسید.. سم نگاهی بهش انداخت و با لبخند گفت:سوفی امروز خوشگل شدی.. دختر پیش خدمت لبخندی زد و گفت:مرسی قربان! همیشگی؟ سم سری تکون داد و گفت:دوتا،آره همون همیشگی
دختر سری تکون داد و رفت.. سموئل نگاهی ب دین کرد و گفت:اسپاگتی های اینجا عالیه..الان میاره میبینی.. دین لبخند نرمی زد و ارتباط چشمی رو با سموئل قطع کرد و دوباره ب بیرون خیره شد! سموئل کمی خودش رو روی میز برد و دست دین رو محکم گرفت و گفت:حرفم تموم نشد دین..و دیگه هیچوقت اونجوری چشم هات رو از من نگیر..میفهمی که؟ دین آروم سری تکون داد و دوباره توی چشم های سم ساکت خیره شد! سموئل ادامه داد:امروز اومدیم اینجا چون خواستم یگم توی شهر بچرخی و این لیاقت رو داشتی!کاری نکن دفعه آخرم باشه چون تا الان ک اصلا ب من خوش نگذشته..اگه یک سگ میاوردم جذابیتش از تو اینجا بیشتر بود دین...
دین آروم سرش رو پایین انداخت و گفت:چیکار کنم؟ سموئل نگاهی انداخت ب دین و پاش رو بالای پای دیگش انداخت و با کلافگی گفت:مهم نیست..
یک دفعه صدای محکم بسته شدن در رستوران باعث شد همه افرادی ک اونجا بودن سرشون رو ب اون سمت ببرن...انگار زنی محکم در رو بسته بود و این باعث شده بود ک سرو صدای همه بلند شه.. سموئل دست عصبی ب صورتش کشید و ب اطراف نگه کرد..رو ب دین کرد و گفت:پاشو برو برام یک لیوان آب بیار..خدمتکار رو پیدا نمیکنم!
دین از جاش بلند شد و ب سمت پیشخوانی ک آخر رستوران رفت..توی خودش بود.. سر هر میز یکی دوتا آدم بیشتر نبود...الان دیگه ذوقی اولی ک از خونه بیرون اومده بود رو نداشت! ترجیح میداد توی تنهایی خودش باشه تا بین این همه آدم!
همینطوری ک توی خودش بود یکدفعه پاش ب چیزی گیر کرد ک باعث شد محکم با شکم روی زمین بیوفته و صورتش یکم روی زمین کشیده بشه! درد بدنش رو پر گرد.. صدای عصبی مردی از پشت سرش توجهش رو جلب کرد!
مرد با عصبانیت فریاد میکشید:جلوی پات رو نگاه کن آشغال بی ارزش.. پشت یقه دین رو گرفت و اون رو بلند کرد! توی چشم هاش خیره شد و گفت:حالا یک درسی بهت میدم ک بفهمی چحوری راه بری..
مرد درشت هیکلی بود ک تتو های زیادی دور تا دور گردنش رو پر کرده بود.. مرد دستش رو مشت کرد و بالا آورد و محکم توی صورت دین کوبید!
دین دوباره روی زمین افتاد و ایندفعه سرگیجه پیدا کرد...حس میکرد کل صدای اطراف براش گنگ شده و گوشش سوت میکشید!
آروم آروم ک تونست ب خودش بیاد متوجه صدای داد و شکستن میومد... تا اینکه سموئل بالای سرش ظاهر شد.. زیر بغل دین رو گرفت و بلندش کرد..دستاش رو قالب صورت دین کرد و توی چشم هاش خیره شد!
انگار نگران شده بود...با لحن خاصی پرسید:خوبی دین؟ دین آروم دستش رو بالا آورد و روی دماغش کشید و نگاهی ب دستش کرد...رد خون پشت دستش بود.. آروم گفت:خوبم..
سموئل نفس عصبی ای کشید و دوباره دین رو ول کرد..و ب سمت همون مرد رفت.. دین سرش رو بالا آورد و کمی دقت کرد!مردی ک زده بودش با دو نفر دیگه روی زمین افتاده بودن و تکون نمیخوردن! سموئل بالای سر یکی از اون بود و با لقد محکم ب پهلوش میکوبید! دین جلو رفت و از پشت بازوی سم رو گرفت و گفت:میشه بریم!
سموئل دستی توی موهاش کشید و نگاهی ب مرد پایین پاش انداخت..آروم لباش رو مکید و تفی روش انداخت...از مچ دست دین گرفت و گفت: بریم!