Get Mystery Box with random crypto!

پارت شماره صد و سه دوباره برگشتن ب سمت کلبه حسس بهتری داشت! | 💚Life&Love💙

پارت شماره صد و سه


دوباره برگشتن ب سمت کلبه حسس بهتری داشت!
اگه میتونست از همون اول شاید قبول نمیکرد بیاد بیرون!
کل راه ن سموئل و نه دین حرفی نزدن..
دین امیدوار بود ک سموئل نباشه!چون اگه عصبانی بود باید یک روز دیگه هم با انوع درد های مختلف میخوابید!
وقتی ب کلبه رسیدن سموئل بدون معطلی وارد خونه شد و ب سمت صندلی مورد علاقش جلوی آتیش رفت و نشست..
ب آتیش خیره شده بود..
دین آروم در رو بست و جلوی در منتظر اولین واکنش سموئل بود!
سموئل جوری ک انگار عصبانیتش رو کنترل میکرد گفت:باید اون عوضی رو میکشتم..تو..توی احمق جلوی من رو گرفتی..

دین نفس عمیقی کشید و جلو رفت..
ب سموئل ک رسید آروم جلوی پاش روی زمین نشست و بهش خیره شد..
آروم گفت:اشتباه از من بود ک پاهاش رو ندیدم و باعث شدم این وضع پیش بیاد!
سموئل سرش رو چرخوند و ب صورت دین نگاهی کرد

گوشه پایین لبش یکم خراشیده شده بود.
دستش رو جلو آورد و آروم روی زخم رو نوازش کرد..
موهای دین رو گرفت و کمی اون رو جلو کشید..
آروم گفت:سرت رو بزار روی پاهام دین..

دین آروم سرش رو روی پاهای سموئل گذاشت!
و نوازش های سم دوباره شروع شد!
چرخش انگشت هاش ب صورت نوازش وار توی موهای دین حس عجیبی برای دو طرف داشت!
از طرفی سم احساس برتری داشت!
حسی ک همیشه دنبالش بود..حسی ک یک نفر ب شدت بهش وابسته باشه!
حسی ک از خیلی وقت پیش دنبالش بود!
و برای دین..
دقیقا این حس، یکجورایی آرامش بخش بود!
آرامشی با وصف عجیب!
حس ادغام...


اون شب سرمای بیرون نمیتونست وارد اون خونه بشه!
دیگه صدای پیچش باد از لای در زیر زمین تاریک آزار دهنده نبود..
توی رخت خواب دین و سم توی آغوش همدیگه ب خواب رفتن..



خشکی بدنش کم شده بود و آروم جا ب جا شد..
از نوری ک از پشت پلکاش میتابید فهمید ک صبح شده!
دستش رو کمی روی تخت کشید..
خالی بود..
سموئل رفته بود.
چشماش رو باز کرد و کش و قوسی ب بدنش داد!
از جاش بلند شد و روی تخت نشست ...
چشم هاش رو مالید و خمیازه ای کشید..
نگاهی ب اطراف کرد..روی دراور کنار تخت سموئل موبایل رو جا گذاشته بود..
عجیبه!
سموئل هیچوقت گوشی رو جا نمیزاشت!
شاید هنوز خونه بود..
دین از روی پایین اومد و توی خونه دنبال سموئل گشت..نه!انگار خبری ازش نبود چون لباساش توی خونه نبود!
عجیبه!
نگاهی ب گوشی انداخت..الان باید چیکار کنه؟
سردرگم بود..
بالاخره با خودش کنار اومد و گوشی رو روی میز کنار شومینه گذاشت..
ب سمت آشپزخونه رفت چون حسابی گرسنه بود
وارد آشپزخونه ک شد صدای در باعث شد خشکش بزنه!
ضربان قلبش بالا رفت و ترسید..
این سموئل نبود ک در میزد...چون همیشه کلید داشت..یعنی کلید هاش رو هم جا گذاشته؟
ضربان بالای قلبش باعث شد ب نفس نفس زدن بیوفته..نبض کنار شقیقه هاش شروع کرد ب زدن!
ب سمت در رفت..
دستش رو روی دستگیره گذاشت..
هنوز دو دل بود..باید بپرسه ک کی پشت دره؟یا فقط در رو باز کنه؟
نمیدونست و در عین حال صدایی از گلوش در نمی یومد!
سعی کرد ب خودش مسلط باشه..
و آروم در رو باز کرد...



کستیل نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد!
این جلسات خانوادگی ماهی یکبار کلافه کننده و مضخرف بود..بدون هیچ چیز جدید و هیچ روحی .
انگار چندتا غریبه دور هم جمع میشن ک فقط و فقط راجب کار صحبت کنن!
و از همه بدتر...جلسه ایندفعه ک خونه سموئل هم بود و همچی رو بدتر کرده بود..سموئل جوری رفتار میکرد ک انگار هیچی براش مهم نیست و با این کاراش اعصاب همه رو بهم میریخت!
کت و شلوارش رو درست کرد و ب سمت در رفت..
زنگ رو ب صدا در اورد و منتظر موند..
بعد از چند لحظه در باز شد..
جو خدمتکار جوون ولی قدیمی خونه مثل همیشه با احترام ب کستیل سلام کرد و کستیل رو تا اتاق نشیمن همراهی کرد!
توی اتاق مایکل و رافائل و ایزریل هم زودتر رسیده بودن..ولی خبری سموئل نبود..
مثل همیشه...
کستیل نگاهی ب مایکل انداخت..چشمایی خمار و ته ریشی نامرتب..دیگه همه ب این وضع مایکل عادت کرده بودن...همه میدونن ک دیگه تقریبا اصلا ب خودش فکر نمیکنه و توی کارش غرق شده.
کار کار کار...
توی این سه سال دارایی مایکل سی و دو درصد افزایش داشت..شاید اگه قبل از همه این ماجرا ها بود این خبر واسه خانواده خیلی خوشایند بود ولی الان؟
همه میدونن تک تک درصد این سود و پول هایی ک مایکل بدست میاره هیچ لذتی نداره...

همه ب احترام کستیل از جا بلند شدن...
کستیل روی نزدیک ترین مبل نشست و پشت سرش همه نشستن..
نگاهی ب اطراف کرد و کیفش رو روی زمین گذاشت و پرسید:هنوز نیومده؟
رافائل دستی دور دهنش کشید و گفت:هرچی زنگ زدم گوشیش آنتن نمیداد..امیدوارم ک زود بیاد..

کستیل سری تکون داد و ب مایکل نگاهی انداخت..
آروم گفت:مایک..چ خبر؟

هرچقدر ک این خانواده سرد و مرده باشه بازم نمیشه احساسی ک برادر ها ب هم دارن رو از بین برد..
هنوز ک هنوزه یکی از بزرگترین نگرانی های کستیل برادر کوچیکه خانواده مایکلع!
دائم الخمر و افسرده...
دورشده و تنها...
درسته..