دکارت طوطیهایی را که زبان بشری را تلفظ میکنند، صرفاً موجودات | من ابژه نیستم
دکارت طوطیهایی را که زبان بشری را تلفظ میکنند، صرفاً موجوداتی میداند که یک تکرار بیمعنا را انجام میدهند. امروزه بسیاری معتقدند که مطالعة پپربرگ (Pepperberg ) در باب Alex ، طوطی خاکستری آفریقایی، این پیشداوری متعصبانة دکارتی را به خاک میسپارد. این مطالعه در کنار برخی از مطالعات دیگر در باب فراگیری میزانی از مهارت ارتباطی توسط شامپانزهها و بونوبوها، قصد دارد مدعیات قطعی دکارت (البته به زعم خود او، قطعی) دربارة فقدان ارتباطگیری معنادار و تواناییهای عقلانی عام در حیوانات را نقب بزند.
همهجانانگاری (pan-psychism ) میگوید آگاهی، تقریباً همانند جرم و وزن، یک خصوصیت از خصوصیات موجودات مادی ابتدایی است.
از نگاه دنت، آگاهی، پندار باطل فرد است، یا افسانهای است که با بازگوییهای روایی مردم در طول تاریخ، شکل گرفته است و آنچه هست، تنها رخدادهای کثیر و متنوعِ تثبیت محتوا (content-fixation ) است که در مکانها و زمانهای مختلف (در نقاط مختلف مغز) رخ میدهد. برخی از این تثبیتهای محتوا، دارای عوارض بیشتری هستند که در نهایت، منجر به بیان جملات عام یا صرفاً درونی در یک زبان طبیعی میشوند. به طور ساده، آگاهی، یک داستانسرایی است که نیازمند زبان است و تنها، انسانهای بالغِ بزرگسالِ هنجاراً فرهنگپذیرشده و مستعد تکلم، از زبان برخوردارند؛ در نتیجه، تنها اینان از آگاهی برخوردارند.
بنا بر دیدگاههایی نظیر دیدگاه کراترز، آگاهی بر فرآیندهایی شناختی استوار است که بسیار مشخص و مقیاسی هستند. در حقیقت، بیربط به فرآیندهایی ادراکی و انگیزشی و شناختی که مربوط به هر نوع رفتار در حیوانات غیرانسانی است. از آنجا که اکثر فرآیندهای شناختی و سازوکارهای مغزیِ مشابهِ مربوط به فعالیتهای بشری، مشترکاً در حیوانات غیربشری هم هستند، این طریق اندیشیدن، حاکی از آنست که بخش عمدهای از فعالیت انسان نیز ناآگاهانه است. به عنوان مثال، کراترز استدلال میکرد که هر گونه رفتار حیوانات میتواند به فعالیتهای ناآگاهانة انسانها از قبیل رانندگی در مستی، یا به تواناییهای بیماران کوربین (blindsight ) تشبیه شود که در اثر آسیبِ واردشده به قشر مغزیِ بیناییشان، از حیث پدیدارشناسانه، در بخشی از حوزههای بصریشان (لکة تاریک/scotoma ) نابینا شده، اما با وجود این، قادر به تشخیص چیزهای حاضر در برابر آن لکة تاریک هستند. او این قبیل تجربیات را تجربیات ناآگاهانه میداند.
گالپ (Gallup ) آزمونی تحت عنوان خودبازشناسی آینهای (mirror self-recognition ) ترتیب میدهد و استدلال میکند که خود-هشیاری (self-awareness ) به معنای قادربودن به اندیشیدن به حالات ذهنیِ خود، لازمة داشتنِ یک ذهن است، و از این رو آن حیواناتی که در این آزمون رد میشوند، دارای ذهن، تلقی نمیشوند.
نظریة کارکردی و ساختاری، نظریهای در باب آگاهی به مثابة یک فضای بازنمودیِ یکپارچه است؛ آگاهی به عنوان قالبی انتزاعی و شخصی برای واقعیت، همراه با چهار مؤلفه: کیفیت، شدت، استمرار و حیثیت لذت/درد. برخورداری از این قابلیت برای به قالب درآوردن واقعیت، به حیوانات اجازه میدهد تا راههای ممکنِ کنش را شبیهسازی کنند، از این طریق که حیثیت لذت/درد را به مثابة رسم و وجهی مشترک برای ارزیابی و گزینش میان کنشهای مبتنی بر پیامدهای پیشبینیشدهای بکار گیرند که مبتنی بر تجربة پیشین هستند. کاباناک (Cabanac ) دستهای از نشانههای رفتاریِ آگاهی را بر اساس این نظریة کارکردی و ساختاری شناسایی میکند:
1. توانایی ایجاد سازشهای انگیزشی 2. بازی 3. انحراف در مسیریابی4. ابراز احساسات 5. ابراز لذت جسمانی 6. تجربة اشمئزاز از طعم غذایی خاص 7. تب احساسی (افزایش دمای بدن در واکنش به یک موقعیتِ از قرار معلوم استرسزا مثل لمس مهربانانه).
الوود و اپل (Elwood & Appel ) نشان دادهاند که خرچنگهای نرمشکم، رخدادهای آزارنده مثل شوک الکتریکی را به خاطر میآورند و آن خاطره را در تصمیمگیریهای انضمامی آتیِ خود، بکار میگیرند. این ظاهراً آن تعریفی از رفتارِ سازشیِ انگیزشی را برآورده میسازد که از دید کاباناک، نشانهای از آگاهی است.