🔥 Burn Fat Fast. Discover How! 💪

آوازگی

Logo of telegram channel parhamneveshteh — آوازگی آ
Logo of telegram channel parhamneveshteh — آوازگی
Channel address: @parhamneveshteh
Categories: Uncategorized
Language: English
Subscribers: 4.42K
Description from channel

Herein, I write about society, some romantic stories, my life experiences and whatever looks nice to me.
For more information take a look at my IG :
https://www.instagram.com/parham.jafari1/?hl=en

Ratings & Reviews

2.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


The latest Messages 3

2021-05-10 19:37:55 همینجوری بمان
جعلی که باشی زود تمام می شوی
باور کن
آخر تمام آدمهای جعلی
پوچ است
نه گذشته ای دارند و نه آینده ای
ساده و سلیس بودن
هم فهم می خواهد و هم جرات

#امیر_وجود

@parhamneveshteh
5.8K views16:37
Open / Comment
2021-05-01 20:55:12 .
استاد نویسندگی ام گفته که هر وقت داستان می‌نویسید، قهرمان داستان‌تان نباید کم بیاورد، خسته بشود و از تصمیم‌اش بایستد، چرا که هر جا قهرمان کم بیاورد، به انتهای داستان رسیده ایم و منی که از انتها و پایان همیشه وحشت دارم، نمی‌خواهم که باور کنم قهرمان داستان های زندگی ام، یکی یکی دارند کم می‌آورند و از کنارم می‌روند.
دیروز گشتم، هزار تا کوچه را گشتم و با خودم فکر کردم که چه طور می‌شود از دل این روزها، دوباره برگشت به خانه ی کوچک شما در شهرستان، جایی که درون سفره اش، تربچه کنار سبزی، دوغ، کنار نان و من با شلوار آب رفته ی قرمز آدیداس سه خط ام، کنار تمام بچه های فامیل می‌نشستم و با هم دیزی می‌خوردیم. جایی که تو به عنوان قهرمان داستان، رفتن بلد نبودی و همیشه کنار ما نوه ها می‌نشستی و می‌گفتی:«آم باس تک درخت صحرا واشه» که در تمام زندگی ات، مثل «تک درخت صحرا» بودی. بی باغبان قد کشیدی و بدون آب و توجه، ریشه دواندی در دل این زمین پر از درد و به قول ابی:
«چه پرنده ها که تو جاده کوچ، مهمون سفره ی سبز تو شدند،
چه مسافرا که زیر چتر تو، به تن خستگیشون تبر زدند»
عباس کیارستمی می‌گوید: «درخت در تنهایی درخت تر است و آدم در تنهایی آدم تر» و من با خودم خیال می‌کنم که تو آدم ترین آدمی بودی که تا به حال با چشمانم دیدم.
ای کاش حداقل یک بار دیگر، بیدار می‌دیدمت و به من می‌گفتی: «جعفری کوچیکَه! روله شِنِفتِم میرزا بَنِویس شدی، مَمَل آمریکایی شدی، په شی مُکُنی؟»
و من می‌خندیدم به تمام سادگی تمام حرف هایت، که خستگی ایران داشت، خستگی جنگ، خستگی انقلاب، خستگی بی پولی.
دیروز یک نفر برایم نوشته بود، راحت شد و ما که ماندیم ناراحتیم. والله که راست می‌گفت، سلام من را به خدا برسان و بگو: «پس کی عدالتت را به ما که مانده ایم و درد می‌کشیم، نشان میدهی ؟!»
خدانگهدارت تک درخت صحرا.

#جعفری_کوچیکه‌ی_تو

@parhamneveshteh
6.4K views17:55
Open / Comment
2021-04-15 20:26:56 .
یک دنیای موازی هم هست که من هر روز توی تهران از خواب بلند می‌شوم و همین دیروز رفته ایم و با مادر و پدر و برادرم واکسن زده ایم و قرار است فردا عصر مامان استنبلی درست کند با گوجه ی فراوان، همگی برویم بزرگترین پارک خاورمیانه و با هم در هوای پاک تهران، استنبلی بخوریم و بخندیم به ریش کرونا.
یک دنیای موازی هم هست که قرار است پس فردا بعد از افطار، با زهرا و حسین و نازگل برویم کنسرت ابی توی برج میلاد. دقیقا وقتی که زهرا نمازش را خواند و چادرش را پوشید. دقیقا وقتی که نازگل موهایش را دم اسبی کرد و چین چین دامن کوتاهش، توی خیابان ولیعصر آزادانه تاب خورد. دقیقا وقتی که حسین کارش را در تخصصی ترین مرکز جهان تمام کرد و راه افتاد به سمت برج میلاد.
یک دنیای موازی هم هست، که آخر هفته ی بعدی، با تمام بچه های دانشگاه، دختر و پسر، جمع می‌کنیم و می‌رویم استادیوم آزادی، بعد از استادیوم، به افتخار برد پرسپولیس از چلسی، می‌رویم بار و مست می‌کنیم و می‌خندیم به کشور هایی که دغدغه ی پول دارند، دغدغه ی تورم.
یک دنیای موازی هست، که سلبریتی های ایران فقط از خنده و شادی مردم پست می‌گذارند، تک تک فیلم های سینما، جان مایه ی طنز و شادی دارند و فیلم هایی چون “ابد و یک روز” و “متری شیش و نیم”، همگی غیر قابل باور تلقی می‌شوند و هیچ خریداری ندارند.
یک دنیای موازی هست، که خون از دماغ آرش و همه‌ی بچه های توی هواپیما نیامده، شهاب به خاطر مسمومیت الکل تقلبی، در خیابان، درست نبش بن بست امید، جان نداده. هیچ کس از ایران نرفته و یک نفر هم خود‌کشی نکرده، همگی مانده اند تا بتوانند انتخاب کنند بین خوب و بهتر.
آخ که چه دنیایی، چه روزهایی، چه شب هایی...

#پرهام_جعفری

@parhamneveshteh
6.5K views17:26
Open / Comment
2021-04-14 20:34:14 سرخ و ارغوانی غروب بود و اردک ها لمیده بودند بر لب دریاچه، انگشت هامان پیچیده در هم، عرق کرده و تبدار، تشنه ی بوسه ات بودم، گفتی؛ «خیلی سخته!»
کاملا منظورت را فهمیدم، ولی خودم را زدم به نفهمیدن. گفتم: «اون دو تا اردکِ دلقک رو ببین، دوتایی چه دلبری ای میکنن گوشه ی آب»
دستم را محکم فشار دادی و گفتی: «اگه مثلا الان بابات، از اینجا رد بشه چی ؟!»
گفتم: « نه که مثلا اگه آقا و ننه ی تو رد بشن، قربون صدقه‌مون میرن! بس کن دیگه! بذار یه دو دقیقه یادمون بره، چی و کی هستیم.»
تا بناگوش لبخند زدم، چشم هایم خط شدند، با همان چهره ی ذوق زده دوباره به دو تا اردک کنار آب اشاره کردم و گفتم: «اردک سبزه مثل خودمه، ماشالله، ببین عین خیالش نیست بقیه اردکا چی میگن، آی بیخیالی حال میده»
بلند بلند زدم زیر آواز، خواندم: «زندگی چیست؟ عشق و دلداری، وقتی با یاری، پس چی کم داری؟ وقتی با یاری؟ پس چی کم داری؟»
نسیم خنک کنار دریاچه می‌رفت لای فرفری موهایت، دست می‌انداخت دور گردن من، بر می‌گشت چال لپ های تو را بوس می‌کرد و با بوی عطری که برای تولدت خریده بودم مخلوط می‌شد و دوباره بر‌می‌گشت سمت من و با ترس، لب هایی که برایت آواز می‌خواندند را ماچ می‌کرد.
گفتی: «حالت خوشه ها!»
گفتم: «بدجور!»
گفتی:
«کیفت کوکه ها!»
گفتم:«حالا کجاش رو دیدی، یه روز میریم خارج، با هم ازدواج می‌کنیم، دو تا بچه از پرورشگاه میاریم، یه دختر، یه پسر، یه سفید، یه سیاه، یه دونه سگ هم میگیریم، یه دونه کوچیک، یه دونه بزر...»
پریدی وسط حرفم و گفتی:«پیاده شو با هم بریم! خونه س یا جامعه؟» دهنت را کج کردی و ادای من را درآوردی که: «یه سفید، یه سیاه. ما جرئت نمی‌کنیم اینجا که نشستیم هم رو ببوسیم، اون وقت تو جلو جلو خانواده ی همه رنگ و همه قشری تشکیل میدی؟!»
گفتم: «خب آدم همیشه چیزی رو رویا میکنه که نداشته دیگه، مگه نه؟»
دوتایی بغض کردیم. دو تایی منظور حرف هایم را فهمیدیم، ولی دیگر در این باره حرفی نزدیم. ما حتی در سکوت های دو نفری میان خودمان، جرئت صحبت نداشتیم. ما می‌ترسیدیم، از قضاوت! از طرد شدن. از هزار تا چیزی که جامعه نه می‌فهمید، نه دوست داشت که بفهمد.
برای این که بحث را عوض کنم، دور و برم را نگاه کردم، وقتی مطمئن شدم کسی دور و بر ما نیست، با شانه ام زدم به شانه ات، برایت خواندم: «یار خوشگل من شیطون بلائه، نازه خوشگله شیرین ادائه، با همه به جزء من بی وفائه، حتی نجابتش حرفی نداره...»
گفتی: «حوصله ی این رو ندارم، علیرضا قربانی بخون، همون که میگه با من بخوان»
برایت خواندم:
«حرفی بزن که عشق به هر واژه گل کند،
ما را نصیب دیگری از این زمانه نیست
با من از عاشقانه ترین لحظه ها بخوان، حتی اگر هوای دلی عاشقانه نیست...»
نگاهت گم شد توی غروب خورشید، آسمان نارنجی شد، سرخ شد، رنگی شد، مثل دل ما دو تا، ابرهای آسمان به شکلی در آمده بودند که انگار یک نفر گوشه ی آسمان نوشته بود: «عشق، عشق است، از هر نوعی که باشد»
خودت هم شروع کردی به خواندن، لب هایت را به زحمت تکان میدادی و می‌خواندی و اردک ها هم دیگر از حالت لمیده در آمده بودند، انگار که آن ها هم دوست داشتند با ما بخوانند و در میان کوئک کوئک کردنشان با ما بگویند:
«با من بخوان، تا این ترانه را با تو سفر کنم، با من بخوان، تا در هوای تو شب را سحر کنم، با من بخوان...»
اردک سبز کنار آب خودش را دوباره از بقیه ی اردک ها جدا کرد، پرهایش را تکان داد، مثل آدم هایی که می‌خواهند حرف های جدی بزنند. آمد جلوی ما دو تا ایستاد، بلند بلند داد زد، کوئک کوئک کوئک.
و من در چشم هایش خواندم که دارد به ما دو تا می‌گوید، تا برویم به دنیا بگوییم:
«عشق، عشق است.
حتی اگر در زمان و مکان مناسب، ابراز نشود.
حتی اگر به شکلی نا متعارف اتفاق بیافتد.
حتی اگر بر خلاف شرع، دین، قانون و عقیده باشد.
عشق، عشق است.
و همیشه برنده خواهد شد.
مطمئن باش.»

#پرهام_جعفری

@parhamneveshteh
5.3K views17:34
Open / Comment