2021-04-14 20:34:14
سرخ و ارغوانی غروب بود و اردک ها لمیده بودند بر لب دریاچه، انگشت هامان پیچیده در هم، عرق کرده و تبدار، تشنه ی بوسه ات بودم، گفتی؛ «خیلی سخته!»
کاملا منظورت را فهمیدم، ولی خودم را زدم به نفهمیدن. گفتم: «اون دو تا اردکِ دلقک رو ببین، دوتایی چه دلبری ای میکنن گوشه ی آب»
دستم را محکم فشار دادی و گفتی: «اگه مثلا الان بابات، از اینجا رد بشه چی ؟!»
گفتم: « نه که مثلا اگه آقا و ننه ی تو رد بشن، قربون صدقهمون میرن! بس کن دیگه! بذار یه دو دقیقه یادمون بره، چی و کی هستیم.»
تا بناگوش لبخند زدم، چشم هایم خط شدند، با همان چهره ی ذوق زده دوباره به دو تا اردک کنار آب اشاره کردم و گفتم: «اردک سبزه مثل خودمه، ماشالله، ببین عین خیالش نیست بقیه اردکا چی میگن، آی بیخیالی حال میده»
بلند بلند زدم زیر آواز، خواندم: «زندگی چیست؟ عشق و دلداری، وقتی با یاری، پس چی کم داری؟ وقتی با یاری؟ پس چی کم داری؟»
نسیم خنک کنار دریاچه میرفت لای فرفری موهایت، دست میانداخت دور گردن من، بر میگشت چال لپ های تو را بوس میکرد و با بوی عطری که برای تولدت خریده بودم مخلوط میشد و دوباره برمیگشت سمت من و با ترس، لب هایی که برایت آواز میخواندند را ماچ میکرد.
گفتی: «حالت خوشه ها!»
گفتم: «بدجور!»
گفتی:
«کیفت کوکه ها!»
گفتم:«حالا کجاش رو دیدی، یه روز میریم خارج، با هم ازدواج میکنیم، دو تا بچه از پرورشگاه میاریم، یه دختر، یه پسر، یه سفید، یه سیاه، یه دونه سگ هم میگیریم، یه دونه کوچیک، یه دونه بزر...»
پریدی وسط حرفم و گفتی:«پیاده شو با هم بریم! خونه س یا جامعه؟» دهنت را کج کردی و ادای من را درآوردی که: «یه سفید، یه سیاه. ما جرئت نمیکنیم اینجا که نشستیم هم رو ببوسیم، اون وقت تو جلو جلو خانواده ی همه رنگ و همه قشری تشکیل میدی؟!»
گفتم: «خب آدم همیشه چیزی رو رویا میکنه که نداشته دیگه، مگه نه؟»
دوتایی بغض کردیم. دو تایی منظور حرف هایم را فهمیدیم، ولی دیگر در این باره حرفی نزدیم. ما حتی در سکوت های دو نفری میان خودمان، جرئت صحبت نداشتیم. ما میترسیدیم، از قضاوت! از طرد شدن. از هزار تا چیزی که جامعه نه میفهمید، نه دوست داشت که بفهمد.
برای این که بحث را عوض کنم، دور و برم را نگاه کردم، وقتی مطمئن شدم کسی دور و بر ما نیست، با شانه ام زدم به شانه ات، برایت خواندم: «یار خوشگل من شیطون بلائه، نازه خوشگله شیرین ادائه، با همه به جزء من بی وفائه، حتی نجابتش حرفی نداره...»
گفتی: «حوصله ی این رو ندارم، علیرضا قربانی بخون، همون که میگه با من بخوان»
برایت خواندم:
«حرفی بزن که عشق به هر واژه گل کند،
ما را نصیب دیگری از این زمانه نیست
با من از عاشقانه ترین لحظه ها بخوان، حتی اگر هوای دلی عاشقانه نیست...»
نگاهت گم شد توی غروب خورشید، آسمان نارنجی شد، سرخ شد، رنگی شد، مثل دل ما دو تا، ابرهای آسمان به شکلی در آمده بودند که انگار یک نفر گوشه ی آسمان نوشته بود: «عشق، عشق است، از هر نوعی که باشد»
خودت هم شروع کردی به خواندن، لب هایت را به زحمت تکان میدادی و میخواندی و اردک ها هم دیگر از حالت لمیده در آمده بودند، انگار که آن ها هم دوست داشتند با ما بخوانند و در میان کوئک کوئک کردنشان با ما بگویند:
«با من بخوان، تا این ترانه را با تو سفر کنم، با من بخوان، تا در هوای تو شب را سحر کنم، با من بخوان...»
اردک سبز کنار آب خودش را دوباره از بقیه ی اردک ها جدا کرد، پرهایش را تکان داد، مثل آدم هایی که میخواهند حرف های جدی بزنند. آمد جلوی ما دو تا ایستاد، بلند بلند داد زد، کوئک کوئک کوئک.
و من در چشم هایش خواندم که دارد به ما دو تا میگوید، تا برویم به دنیا بگوییم:
«عشق، عشق است.
حتی اگر در زمان و مکان مناسب، ابراز نشود.
حتی اگر به شکلی نا متعارف اتفاق بیافتد.
حتی اگر بر خلاف شرع، دین، قانون و عقیده باشد.
عشق، عشق است.
و همیشه برنده خواهد شد.
مطمئن باش.»
#پرهام_جعفری
@parhamneveshteh
5.3K views17:34