سیمونویِ عزیز (۸) کتاب «جاذبه و رحمت» مجموعه یادداشتهایی ا | عقل آبی | صدیق قطبی
سیمونویِ عزیز (۸)
کتاب «جاذبه و رحمت» مجموعه یادداشتهایی است که سیمون وی در سال ۱۹۴۲، پیش از کوچ بیبازگشتش از فرانسه، به دوست خود گوستاو تیبون سپرد تا از آنها مراقبت کند. سیمون وی ۳ فوریه در ۱۹۰۹ در پاریس به دنیا آمد و در سن سی و چهار سالگی به تاریخ ۲۴ اوت ۱۹۴۳ در انگلستان درگذشت. سیمون وی در سال ۱۹۴۱ به مزرعه گوستاو تیبون آمد تا در آنجا کار کند و مدتی در خانه او ساکن شد.
گوستاو تیبون مقدمه مفصلی بر کتاب «جاذبه و رحمت» نوشته است که خواندنی است و در آن فشردهای از اندیشه سیمونوی و آنچه او در خلال دوران مصاحبت از منش و نگاه سیمونوی دریافته است گزارش کرده است.
در بخشی از این پیشگفتار آمده است:
«من به هیچ انسان دیگری برنخوردهام که اینچنین با رازهای دینی آشنا باشد؛ هرگز به اندازهی زمانی که همنشین او بودهام احساس نکردهام که واژهی فراطبیعی به همین جهان واقع مربوط است... او به راستی فاصلهی دردناک میان «دانستن» و «دانستن با تمام وجود» را آزموده بود و یکی از اهداف زندگیاش از میان بردن این فاصله بود...
هر روز سر کار میآمد و گاهی که راضی میشد چیزی بخورد، با ما غذا میخورد. اگرچه نحیف و بیمار بود خستگیناپذیر روی زمین کار میکرد و معمولاً خودش را با تمشکهایی که از بوتههای کنار راه میکَند سیر میکرد. هر ماه نیمی از کپنهای جیرهاش را برای زندانیان سیاسی میفرستاد...
قاطعانه باور داشت که فقط با رسیدن به سطحی عالی از معنویت میتوان به آفرینش نبوغآمیز و راستین دست زد و محال است بدون از سرگذراندن پالایش سخت درونی بتوان به چنین بیان کاملی دست یافت. تأکیدش بر خلوص و اصالت درون، او را نسبت به همهی نویسندگانی که در آنها کوچکترین نشانهای از بیصداقتی یا خودستایی بود بیگذشت میساخت— مانند کورِنی، هوگو یا نیچه. تنها چیزی که میپسندید سبکی عاری از تکلف بود که حقیقت عریان روح را به طور کامل بیان کند...
پس از چند هفته چون احساس کرد که با مراعات زیاد با او رفتار کردهام تصمیم گرفت در مزرعهای دیگر کار کند تا ناشناس بماند و بتواند در سرنوشت کارگران واقعی سهیم شود. ترتیبی دادم که در روستای همسایه، در تاکستان یکی از زمینداران بزرگ به انگورچینی مشغول شود. آنجا بیش از یک ماه با نظمی تحسینبرانگیز کار کرد و با این که نحیف بود و با این کار آشنایی نداشت به هیچ وجه نپذیرفت که ساعات کارش از دهقانان تنومندی که همکارش بودند کمتر باشد...
آخرین بار او را در آغاز سال ۱۹۴۲ دیدم. پوشهای پر از کاغذ به من داد و از من خواست که آنها را بخوانم و در مدتی که دور از وطن است مراقبشان باشم... فرصت داشتم که یک بار دیگر به سیمون وی نامه بنویسم تا بگویم که عمیقاً تحت تأثیر نوشتههایش قرار گرفتهام. او از وَهران [شهری بندری در شمال غربی الجزیره] نامهی زیر را برایم فرستاد که با اینکه خصوصی است آن را به طور کامل نقل میکنم:
«.... هستی انسان آنچنان آسیبپذیر است و چنان در معرض خطرهای گوناگون قرار دارد که نمیتوانم بدون اضطراب به دیگران عشق بورزم... امید دارم که پس از بُهت کوچک ناشی از جدایی، از آنچه در کمین من است [اشاره به مرگ احتمالی خودش] رنجی نبرید و اگر زمانی از من یاد کردید مثل یاد کردن از کتابی باشد که در دوران کودکی خواندهاید. هرگز نمیخواهم در قلب کسانی که دوستشان دارم بیش از این جایی داشته باشم، چون در این صورت هرگز موجب اندوه آنان نخواهم شد...»
... در ۱۹۴۲ به لندن رفت و آنجا مدتی زیر نظر م. موریس شومان کار کرد. پافشاری میکرد که او را برای مأموریتی به فرانسه بفرستند اما نژادش مانع از این کار بود. از آنجا که قادر نبود خود را در معرض خطرهایی قرار دهد که در آن زمان زندگی فرانسویان را تهدید میکرد، تصمیم گرفت دستکم در کمبودهای ایشان شریک شود، به همین علت با جیرهای سر میکرد که معادل غذای جیرهبندی شده در فرانسه بود. این پرهیز غذایی وضع سلامتش را که حتی پیش از آغاز این پرهیز هم ثباتی نداشت بدتر کرد. فرسوده از گرسنگی و سل ریوی، ناچار کارش به بیمارستان کشید. آنجا به شدت از مراقبتهای ویژهای که برایش تجویز میشد در عذاب بود. پیشتر، یعنی زمانی که در خانهی من بود متوجه این ویژگیاش شده بودم: او از اینکه برایش مزیتی قائل شوند وحشت داشت و از هر مراقبت دقیقی که او را از سطح مردم عادی فراتر بنشانَد به شدت گریزان بود. فقط زمانی احساس راحتی میکرد که در پایینترین پلهی نردبان جامعه باشد و در میان تودهی مردمان فقیر و راندهشدگان این جهان محو گردد. او را به حومهی شهر انتقال دادند و در آنجا پس از اظهار شادی از اینکه یک بار دیگر طبیعت را میبیند، درگذشت.»(جاذبه و رحمت، سیمون وی، با مقدمه و ضمیمهای به قلم گوستاو تیبون، ترجمه بهزاد حسین زاده، نشر نی)