🔥 Burn Fat Fast. Discover How! 💪

🍀تلنگری در مسیر بندگی🍀

Logo of telegram channel talangor1394 — 🍀تلنگری در مسیر بندگی🍀 ت
Logo of telegram channel talangor1394 — 🍀تلنگری در مسیر بندگی🍀
Channel address: @talangor1394
Categories: Uncategorized
Language: English
Subscribers: 45
Description from channel

https://telegram.me/joinchat/Aey6nzwdTWrmM51Xrz0WoQ

Ratings & Reviews

3.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


The latest Messages

2017-08-12 08:08:08 به اطلاع کلیه اعضا محترم میرساند، بنا به دلایلی، از امروز دیگر مطلبی در این کانال به اشتراک گذاشته نخواهد شد، و کانال تلنگری در مسیر بندگی، با همین نام در آدرس دیگری، فعالیت خود را ادامه خواهد داد.

از همه خوبان تقاضا میشود به کانال جدید، ملحق شوند.

به این آدرس :

@talangor_Alabd
532 views05:08
Open / Comment
2017-08-11 01:03:07 زنان ، شهید ساز هستند که این[شهید سازی]، ده برابر شهادت ارزش دارد.

اصلا می دانی شهید سازی یعنی چی؟!

خانوم ها نه نیاز به جهاد دارند و نه نیاز به شهادت ،که به مقامات عالی برسند؛

بلکه با همان #نقش_پنهان_گرفتن_در_دین به همان مقامات می رسند.

در قیامت معلوم می شود که یک خانوم خانه دار که به ظاهر هیچ کاری نکرده است، چه مقامی دارد و خیلی ها به مقامش غبطه می خورند.

در قیامت معلوم می شود که عالم را خانوم های خانه دار می چرخاندند.

تمام کارها و فعالیت های دیگر نسبت به #خانه_داری بسیار بی ارزش است.

امیدوارم ارزش #نقش_پنهان را فهمیده باشيم!

"حجه الاسلام پناهیان"

@talangor1394
2.5K viewsedited  22:03
Open / Comment
2017-08-09 17:44:36 چراغهای اندرونی قصر، خاموش بود.
کاخ با آن همه شوکت و جلال، در سکوت فرو رفته بود.
ملیکه، بیمار بود.
تنها مونسش، کلودیا گفت :
"بانوی من! شما را بخدا کمی از این آب بنوشید."
ملیکه، دستش را پس زد.
دستهایش سرد بود؛ لاغر و چروکیده.
پوست صورتش به زردی میزد.
از آن همه طراوات و شادابی خبری نبود.
کلودیا، موهای بلند او را نوازش کرد :
"بانوی من! برخیزید تا کمی قدم بزنیم."
_حوصله ندارم کلودیا!
و به گوشه ای از تالار خیره ماند.
_بانوی من! اتفاقی ست که افتاده، شاید خداوند مصلحتی در این کار دیده...
اشکهای ملیکه روی گونه هایش جاری شد.
_شما را بخدا گریه نکنید. خداوند با شماست. مریم مقدس...

هلنا، او را تکان داد:
"در چه فکری کلودیا؟!"
_هیچ!
دست هلنا را گرفت و خیره به ملیکه نگاه کرد.
آیا خودش بود؟ ملیکه...بانوی او....؟
کلودیا پرسید:
"چه می نویسد؟!"
_نمیدانم! از که وقتی متوجه حضورش در اینجا شدم، او را مشغول دیده ام. در کار خود است.
_تو، او را از کجا شناختی؟
_دیدمش؛ وقتی که در خواب بود، لحظه ای دستارش کنار رفت و من صورتش را دیدم.
_با او سخن هم گفتی؟
_آری. زنار را هم من زیرش انداختم.
_او هم تو را شناخت؟
_آری. تو را هم می شناسد. وقتی مرد عرب پرسید کدام کنیز میتواند مجروحان را مداوا کند، او تو را نشان داد.
عربی می دانست. تنها دختر روم، که عربی می داند...
_آه خدای من!

کلودیا سر از روی شانه هلنا برداشت و با خود گفت :
"او اینجا چه می کند؟!"
او، خود را به سوی ملیکه کشاند.
پاهایش زنجیر نداشت.
مرد عرب فراموش کرده بود او را دوباره ببندد.
دستش را روی شانه ملیکه گذاشت، اما به دستارش دست نزد.
منتظر شد تا ملیکه خود روبگرداند.
اما ملیکه تکان نخورد.
سر، بر بدنه کشتی گذاشته، در کار خود بود.
فقط انگشتانش حرکت میکرد.
کلودیا با ترس و احتیاط او را تکان داد و گفت:
"بانوی من!"
ملیکه جوابی نداد.
هلنا گفت :
"شاید خواب است!"
_نه، دستش حرکت میکند.

کلودیا خود را جلوتر کشید.
کمی مطمئن شده بود.
نگاهی به اطراف انداخت.
کنیزکان به خواب رفته بودند.
دست و پایش را جمع کرد و آرام، دستار را از صورت ملیکه کنار زد.
ملیکه، هراسان دستارش را گرفت و رویش را پوشاند.
غرق اشک بود.
آرام و بی صدا، می گریست.....

داستان زندگی حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها را دوشنبه ها و چهارشنبه ها، در این کانال دنبال کنید.

#خاتون_عشق 6

#مادر_گرامی_حضرت_صاحب_علیهما_سلام

دوستان خود را دعوت کنید

@talangor1394
344 views14:44
Open / Comment
2017-08-08 04:49:06 "آقا به جان مادرت، آن مادر غم پرورت، ما را نرانی از درت..."
هادی، همین شعر را بیشتر بلد نبود؛ اما یک طوری میخواند که همه را به هم می ریخت.

هر وقت می رود پیش بچه ها، کنار هادی بیشتر می نشیند، سرش را می گذارد روی قبر؛ شاید می خواهد هادی یک بار دیگر برایش بخواند :
" آقا به جان مادرت ، ما را نرانی از درت..."

#شهادت
@talangor1394
424 views01:49
Open / Comment
2017-08-07 22:43:18 هلنا، او را شناخت. -خدای من!! گونه هایش را خراشید و جیغ خفه ای کشید. -چگونه ممکن است؟!....آه...نه...ممکن نیست! چشمهای "ملیکه" بسته بود. سرش روی شانه افتاده، با حرکت کشتی تکان میخورد. گویی تازه به خواب رفته بود؛ خوابی سنگین. گوشه ای از دستارش که صورت او را…
250 views19:43
Open / Comment
2017-08-07 13:32:12 ارسال مطالب این کانال، بدون ذکر نام و آدرس کانال، شرعا جایز نیست
254 views10:32
Open / Comment
2017-08-07 13:30:25 کلودیا، با دستهای خونین و صورت عرق کرده، بازگشت.
نفس نفس میزد.
هلنا، او را کنار خود نشاند.
کلودیا، ترسیده بود.
او چند تیر را از محل زخم بیرون کشیده بود و حالا سربازان از درد، فریاد می کشیدند.
در قسمت مردانه، همهمه ای برپا شده بود.
یکی از ملوانان مسلمان، به آنها آب می نوشاند.
هلنا داد زد :
"آب را بیاور اینجا!"
مرد، متوجه نشد. رومی نمیدانست.
هلنا، با دست اشاره کرد و کلودیا را نشان داد.
کلودیا، می لرزید.
به نظر می آمد که سخت خسته است.
در طول روزهای سخت جنگ، پرستار مجروحان بود و شبها به ندرت می خوابید.
هلنا، باز هم جیغ و داد کرد و کلودیا را نشان داد.
کلودیا داشت از حال می رفت.
مرد که اندامی درشت و چهره ای خشن داشت، متوجه هلنا شد.
مشک آب را پیش آنها آورد.
آب کمی در مشک باقی مانده بود.
آن را به هلنا داد.
هلنا، دستش را کمی خیس کرد و به صورت کلودیا آب پاشید.
بقیه آب را هم به دهان او ریخت.
کلودیا، کمی آرام شد.
سرش را روی شانه هلنا گذاشت و گفت :
"چرا صبح نمی شود؟!"
هلنا که گویی همدم خود را یافته بود، سرش را به گوش کلودیا نزدیک کردو به نجوا گفت :
"میدانی که بانوی ما اینجاست؟!"
_بانوی ما کیست؟!
_ملیکه، نوه امپراتور روم.
کلودیا بی اعتنا گفت:
"دیوانه شده ای؟!"
هلنا گفت :
"آنجاست. آن کنج نشسته. همان که دستارش را روی صورت انداخته".
کلودیا با تعجب و وحشت زده، رویش را برگرداند و به ملیکه نگاه کرد.
پرتویی از شعله های آتش، قسمتی از چهره او را روشن می کرد.
قسمت دیگر چهره اش، زیر دستار پنهان بود.
پیراهنش همانند کنیزان بود؛ گشاد و بلند.
دستارش نیز، چون دستار کنیزها بلند و چروکیده بود و کفشهایی سرخ بپا داشت.
کلودیا به دستهای او نگاه کرد.
دستهای ملیکه را خوب می شناخت.
سالهای زیادی او را در آغوشش پرورانده بود.
در روزهای بیماری او را تیمار کرده بود.
انگشتهای بلند و باریک، پوست سپید و ناخنهای کشیده او را خوب می شناخت.
بارها دست او را در درست گرفته و به حرفهایش گوش داده بود.
با خود گفت :
"ملیکه تازه خوب شده بود. محال است امپراتور اجازه دهد...."
و به فکر فرو رفت!

داستان زندگی حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها را دوشنبه ها و چهارشنبه ها، در این کانال دنبال کنید.

#خاتون_عشق_5

#مادر_گرامی_حضرت_صاحب_علیهما_سلام

دوستان خود را دعوت کنید.

@talangor1394
242 views10:30
Open / Comment
2017-08-06 04:49:01 کیفیت نماز روز یکشنبه ماه ذی القعده: در روز یکشنبه، غسل کند. وضو بگیرد. چهار رکعت نماز گذارد. در هر رکعت، حمد یک مرتبه و سوره توحید سه مرتبه، معوذتین ( سوره های ناس و فلق) هر کدام یک مرتبه بخواند. سپس هفتاد مرتبه استغفار کند. ختم کند استغفار را به: "لا…
242 views01:49
Open / Comment
2017-08-06 04:21:22 بعضی سالها میشد که مزرعه اصلی ما آفت میخورد و تمام محـصولمان از بین میرفت.
یک قطعه زمین کوچک هم جاي دیگـري کاشـته بـودیم، بـه اصـطلاح کناره کاري، و اصلاًَ آن را به حساب نمی آوردیـم.
امـا همـه خـرج سـالمان را همـان کناره کاري تأمین میکرد و جبران همه خسارت مزرعه اصلی را هم مینمود.
خوب است مؤمن در کنار عبادات و اعمال واجبش یک عمـل مـستحب، هـر چنـد هـم کـه کوچک باشد، به طور خصوصی براي خودش قرار بگـذارد؛
مثـل دسـتگیـري از یـک خانواده فقیر یا سرپرستی یتیم.
چه بسا فرداي قیامت همین کناره کاري باعث نجات انسان شود.

"حاج اسماعیل دولابی"

@talangor1394
313 views01:21
Open / Comment