2023-01-14 16:38:57
آریانه مارتل: «این کار جوانمردانهس سِر؟ تو داری به من آسیب میزنی. دارم به این فکر میکنم که تمام حرفهات در مورد عشق دروغ بودن.»
آریس اوکهارت: «من هرگز نمیتونم بهت دروغ بگم.» سر آریس احساس میکرد که او به صورتش سیلی زده است. «جز بهخاطر عشق به چه دلیل دیگهای ممکنه بخوام از تمام شرافتم دست بکشم؟ وقتی با تو هستم... به زحمت میتونم فکر کنم، تو تمام چیزی هستی که آرزوش رو دارم، ولی...»
آریانه مارتل: «حرف باد هواست. اگه عاشقمی، ترکم نکن.»
آریس: «من قسم خوردم...»
آریانه: «... که ازدواج نکنی و یا پدر فرزندی نشی. خب، من چای ماه خودم رو مینوشم و میدونی که نمیتونم با تو ازدواج کنم.» لبخند زد، «هرچند ممکنه که ترغیب بشم تو رو بهعنوان معشوق خودم نگه دارم.»
آریس: «حالا داری مسخرهم میکنی.»
آریانه: «شاید یه ذره. فکر میکنی تو تنها عضو گارد شاهی که عاشق یه زن شده؟»
او تأیید کرد: «همیشه مردهایی بودن که فهمیدن سوگند خوردن راحتتر از پایبند بودن به اونه.» سر بوروس بلانت با خیابان ابریشم ناآشنا نبود و سر پرستون گرین فیلد معمولاً هنگامی که یک پارچه فروشِ بهخصوص در سفر بود، به خانهاش دعوت میشد، ولی آریس براران قسم خوردهاش را با صحبت در مورد شکستهایشان سرافکنده نمیکرد. در عوض گفت: «سر ترنس توین با همسر پادشاه تو تخت پیدا شد، اون قسم خورد که کارش از روی عشق بوده، ولی به قیمت سر خودش و اون زن تموم شد و باعث سقوط خاندانش و مرگ شریفترین شوالیهای شد که تا حالا به این دنیا اومده.»
آریانه: «بله، ولوکامور شهوتی چی، با سه زن و شونزده بچه؟ آوازش همیشه باعث خندهی من میشه.»
آریس: «حقیقتش خیلی خندهدار نیست. تا وقتی زنده بود هیچوقت لوکامور شهوتی صداش نکردن. اسمش سر لوکامور پهلوان بود و تمام زندگیش یه دروغ بیشتر نبود. وقتی دسیسههاش کشف شدن، برادران قسمخوردهی خودش عقیمش کردن و پادشاه پیر اون رو به دیوار فرستاد و شونزده بچهش بیسرپرست موندن. اون شوالیهی واقعی نبود، نه بیشتر از ترنس توین...»
آریانه: «و شوالیهی اژدها؟» او ملافه را کنار زد و پاهایش را از تخت آویزان کرد، «تو میگی شریفترین شوالیهای که پا به این دنیا گذاشته، و اون ملکهی خودش رو به تخت برد و اون رو بچهدار کرد.»
در حالی که رنجیده شده بود گفت: «باور نمیکنم. اون داستان خیانت پرنس ایمون با ملکه نیریس فقط یه قصهس، یه دروغ که برادرش گفت تا فرزندان شرعی خودش رو به نفع حرومزادهش کنار بزنه. بیدلیل نبود که اگان نالایق صداش میزدن.» او کمربند و شمشیرش را یافت و آن را به دور کمرش بست. هرچند روی زیرپیراهن ابریشمی دورنی غیرعادی مینمود، ولی وزن آشنای شمشیر بلند و خنجر به او یادآوری میکرد که چه چیزی و چه کسی است.
گفت: «از من بهعنوان سر آریس نالایق اسم نخواهند برد. من ردای خودم رو لکهدار نمیکنم.»
کتاب چهارم؛ ضیافتی برای کلاغها
#نقل_قول
#کتاب
@Westerosir
1.4K viewsalireza7646, edited 13:38