2023-01-30 17:30:19
استنیس براتیون ناگهان به سمت داووس چرخید تا نگاهی زیرکانه به او بیاندازد.
«حالا حقیقت رو بگو چرا میخواستی بانو ملیساندر رو بکشی؟»
پس میدونه. داووس نمیتوانست دروغ بگوید. «چهار تا از پسرهای من تو بلک واتر سوختن. اون پسرهای من رو به شعلهها سپرد.»
استنیس: «درمورد اون اشتباه فکر میکنی. شعلهها کار اون نبودن. جن رو بابت اون نفرین کن. آتشکارها رو. اون فلورنت احمق رو نفرین کن که ناوگان من رو مستقیم برد وسط آروارههای یه تله. و البته خودم رو برای غرور لجوجانهام که وقتی به اون زن نیاز داشتیم، از خودم دورش کردم، اما ملیساندر رو نه، اون خدمتگزار وفادار منه.»
داووس: «استاد کرسن هم خدمتگزار وفادار شما بود. اون زن کشتش. مثل سر کورتنی پنروز و برادرتون رنلی.»
شاه اعتراض کرد: «حالا مثل یه احمق بهنظر میای. اون مرگ رنلی رو تو شعلهها دیده بود. بله، ولی به همون اندازه که من دخالتی تو مرگش نداشتم، اون هم نداشت. راهبه همراه من بود. دِوَن تو هم همین رو بهت میگه. اگه به من شک داری، از اون بپرس. اگه زنه اختیارش رو داشت، اون رو میبخشید. این ملیساندر بود که از من خواست ببینمش و یه فرصتی بهش بدم که از خیانتش برگرده. این ملیساندر بود که وقتی سر اکسل میخواست تو رو به رلور بِسپُره، دنبال تو فرستاد.» لبخند کوچکی روی لبانش نشست. «تعجب کردی؟»
داووس: «بله. اون میدونه که من با خودش و خدای سرخش میونهی خوبی ندارم.»
استنیس: «ولی تو دوست من هستی و اون این رو میدونه.» با دست به آرامی به داووس اشاره کرد تا نزدیکتر شود. «پسره مریضه و استاد پایلوس داره با زالو درمانش میکنه.»
«پسره؟» فکر داووس به سمت پسرش دِوَن، ملازم پادشاه رفت. «پسرم، قربان؟»
استنیس: «دِوَن؟ پسر خوبیه. خیلی شبیه خودته. این پسر حرومزادهی رابرته که مریضه. همونی که تو استورمزاند گرفتیم.»
داووس: «ادریک استورم. تو باغ اگان باهاش حرف زدم.»
استنیس: «همونطوری که ملیساندر میخواست. همون چیزی که خودش دیده بود.» استنیس آهی کشید. «پسره دل تو رو هم به دست آورده؟ این موهبت رو تو خونش داره. ازطریق خون پدرش بهش ارث رسیده. اون میدونه که پسر شاهه، ولی انتخاب کرده که فراموش کنه حرومزادهس. مثل جوونیهای رنلی، اون هم رابرت رو میپرسته. اعلیحضرت برادرم تو بازدیدهاش از استورمزاند نقش پدر مهربون رو براش بازی میکرد و همیشه هم هدایایی براش میفرستاد... شمشیرها و اسبچهها و رداهایی با آستر خز. همهشون کار خواجه بودن. پسرک یه نامه بلند بالای تشکر به قلعهی سرخ میفرستاد و رابرت میخندید و از واریس میپرسید که امسال چی فرستاده بود. رنلی هم بهتر از اون نبود. تربیت پسرک رو به قلعهبانها و اساتید سپرده بود و تکتک اونها اسیر و شیفتهی دلربایی اون شدن. پنروز ترجیح داد بمیره، تا اینکه پسرک رو تسلیم کنه.»
شاه دندانهایش را به هم سابید. «هنوز هم وقتی بهش فکر میکنم، عصبانی میشم. چطور ممکن بود فکر کنه که من میخوام به پسرک آسیبی برسونم؟ وقتی اون روز سخت رسید، من رابرت رو انتخاب کردم، نکردم؟ من خون رو به شرافت ترجیح دادم.»
کتاب سوم؛ یورش شمشیرها
#نقل_قول
#کتاب
@Westerosir
2.7K viewsalireza7646, edited 14:30