🔥 Burn Fat Fast. Discover How! 💪

واژه چهارصد و بیست و ششم) incapacitated /ɪnkə'pæsɪteɪtɪd/ adj | 1100WordsCoding

واژه چهارصد و بیست و ششم)

incapacitated
/ɪnkə'pæsɪteɪtɪd/
adj.

ناتوان، از کار افتاده، ناتوان از کار و فعالیت، محجور

(این کاپ اسیدی ت) که روی یارو پاشیدی اون رو از کار افتاده کرد!
[این فنجون (cup) اسیدی تو که روی یارو پاشیدی ....]

capacity (n.)
توانایی، ظرفیت، قابلیت
capacitate (v.)
آماده کردن و قابلیت دادن
incapacitate (v.)
ناتوان و از کار افتاده کردن، از قابلیت انداختن

Richard was temporarily incapacitated by the accident.
تصادف باعث شد ریچارد موقتاً از کار افتاده بشود.

He is incapacitated and can't work.
او از کار افتاده است و نمی‌تواند کار کند.

Her father was totally incapacitated by his illness.
پدرش به دلیل بیماری کاملا ناتوان (و از کار افتاده) شده بود.

After suffering from a stroke, the once lively woman was now in an incapacitated state where she could barely even speak.
او که زمانی زنی سرزنده بود بعد از سکته به حالت ناتوانی افتاد، به گونه‌ای که حتی به سختی تکلم می‌کرد.

Because the woman is in a coma, a judge ruled her mentally incapacitated and allowed her sister to take over all of her financial affairs.
از آنجا که زن در اغما است، قاضی او را به لحاظ روانی محجور دانست و به خواهر وی اجازه داد کلیه امور مالی او را در دست بگیرد.

The incapacitated man is no longer able to work a regular job.
آن مرد از کار افتاده دیگر قادر به انجام یک شغل عادی نیست.

Syn: disabled, made unfit,
crippled, paralysed, immobilized, disqualified, out of action

@WordsCodes