Get Mystery Box with random crypto!

واژه چهارصد و پنجاه و هفتم) mandate /'mændeɪt/ n. حُکم، د | 1100WordsCoding

واژه چهارصد و پنجاه و هفتم)

mandate
/'mændeɪt/
n.

حُکم، دستور، فرمان، اختیار اعطا شده به کسی، خواست رای دهندگان و قدرت به دست آمده از این رای، مجوز اعطا شده به واسطه رای

اگه کسی بخواد بفهمه (مانده ت) توی بانک چنده، باید حکم دادگاه داشته باشه!

(من date) نوشته شده روی این حکم رو نمی‌تونم بخونم!
[من تاریخ نوشته شده روی این حکم رو ...]

They carried out the governor's mandate to build more roads.
آنها فرمان دولت را در مورد احداث جاده‌های بیشتر به اجرا گذاشتند.

 A mandate from the UN is needed.
لازم است فرمانی (/مجوزی) از طرف سازمان ملل وجود داشته باشد؛
حکم سازمان ملل ضروری است.

The mandate for the foundation is to fund innovative projects.
این بنیاد (دستور و) وظیفه دارد بودجه پروژه‌های مبتکرانه را تأمین کند.

We will use this mandate from our electors to make independence our main aim.
ما با استفاده از اختیاری (/وکالتی/مجوزی) که رای‌دهندگان به ما داده‌اند استقلال را اصلی ترین هدف خود قرار می‌دهیم.

He was willing to carry out all of his commander's mandates.
او مایل بود که کلیه‌ دستورات فرمانده‌ خود را اجرا کند.

We had a mandate to eliminate illiteracy.
وظیفه (و حکم) داشتیم بی سوادی را ریشه‌کن کنیم.

The party sought a mandate to reform the constitution.
حزب به دنبال کسب مجوز (از طرف رای‌دهندگان) جهت اصلاح قانون اساسی بود.

The party was elected with a mandate to reduce the size of government.
حزب با وظیفه کوچک سازی دولت (که خواست رای‌دهندگان بود) انتخاب شد.

They accused him of acting without a mandate.
متهمش کردند که بدون حکم عمل کرده است.

She has received a clear mandate for educational reform.
وی حکم صریح و روشنی برای اجرای اصلاحات آموزشی دریافت کرده است.

Without a court mandate, the landlord cannot evict his tenant.
موجر بدون حکم دادگاه نمی‌تواند مستاجر خود را بیرون کند.

With such a broad mandate, the company president has the ability to determine his own salary.
رئیس شرکت با این اختیارات گسترده این قدرت را دارد که حقوق خودش را تعیین کند.

When my husband and I are away from home, my teenage daughter has the mandate to supervise the rest of the family.
وقتی من و شوهرم خانه نیستیم، اختیار سرپرستی بقیه خانواده با دختر نوجوانم است.

Syn: an authoritative order or command, decree, authorization

mandatory (adj.)
الزامی، اجباری، دستوری

@WordsCodes