🔥 Burn Fat Fast. Discover How! 💪

CINEMANIA | سینمانیا

Logo of telegram channel cinemaniaa — CINEMANIA | سینمانیا C
Logo of telegram channel cinemaniaa — CINEMANIA | سینمانیا
Channel address: @cinemaniaa
Categories: Uncategorized
Language: English
Subscribers: 11.28K
Description from channel

[ On the word & image (Philosophy, Art)]
[ All the content in this channel is original ]
[ Ari Sarazesh, Ramin Alaei ]
[ Our first post link: b2n.ir/x69237 ]
[ Instagram: www.instagram.com/cine.maniaa ]
[ Threads: www.threads.net/@cine.maniaa ]

Ratings & Reviews

1.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

1


The latest Messages 3

2023-02-16 16:30:20 ‍در دین روم باستان هاروسپکس یا آروسپکس (Haruspex) فالگیر یا در اصل روده‌بینی بود که با بررسی احشاء و اندرونه‌ی حیوانات قربانی‌شده ــ‌ به‌ویژه گوسفند و مرغ خانگی‌، آینده را پیش‌گویی می‌کرد. قرائت نشانه‌ها مشخصاً بر روی کبد با اصطلاح یونانی هپاتوسکوپی (hepatoscopy) هم شناخته می‌شود. درهرحال، فالگیری و روده‌بینی رومی نوعی از ارتباط با خدایان بود. صورتی از الوهیت که به‌جای پیش‌گویی دقیق رویدادهای آینده، به انسان‌ها اجازه می‌داد تا نگرش خدایان را تشخیص دهند و درنهایت در مقابل پیشامدها به‌گونه‌ای واکنش نشان دهند که همسازی بین جهان‌های انسانی و الهی حفظ شود (pax deorum). رومیان پیش از انجام اقدامات مهم، به‌ویژه در جنگ‌ها، حیوانات را قربانی می‌کردند تا اراده و خواستِ خدایان را با توجه به داده‌های جمع‌آوری شده از طریق قرائت احشاء و اندرونه‌ی حیوانات، مکشوف سازند. امعاء و احشاء (مهمتر از همه کبد، ریه‌ها و قلب) حاوی تعداد زیادی نشانه بود که تأیید یا عدم تأیید خدایان را نشان می‌داد. این نشانه‌ها را می‌شد با توجه به ظاهر اندام‌ها تفسیر کرد، برای مثال، یک کبد می‌توانست «نرم، براق و بالغ» باشد یا «زِبر و چروک». اتروسک‌ها همیشه به‌دنبال مغزِ کبد بودند یا caput iocineris. اگر این بخش از کبد حیوان در حین ذبح از دست می‌رفت، و یا اساسا‌ً پیدا نمی‌شد، نشانه‌ای از وخامت اوضاع و احوال تلقی می‌گشت.

@CineManiaa | سینمانیا
830 viewsedited  13:30
Open / Comment
2023-02-15 19:18:43 [ گمانه‌زنی‌هایی درباره‌ی پس‌زمینه‌های ایلیاتیِ زنِ سرمتی نزد مازُخ | پویا غلامی ]

این چند صفحه مروری است گمانه‌ای در قطعاتی فشرده بر برخی مولفه‌های کوچگرشناختی که به نظر می‌رسد بردارهای نیروی‌شان در فصل چهارم از کتاب سردی و شقاوت (با عنوان «مازخ و سه زن») تلویحاً پس‌زمینه‌ی خوانش دلوز را قوام می‌بخشند.

[ منتشرشده در وب‌سایت مایندموتور ]

@CineManiaa | سینمانیا
929 viewsedited  16:18
Open / Comment
2023-02-10 17:56:45 ‍روان‌پلیدِ هنجارستیز از طریق دستکاری و تقلیدِ خوی انسانی ما، می‌فریبدمان، [او] ما را به‌سوی توهم و هذیان می‌برد، و از طریق به‌صحنه‌بردنِ نمایشی از ژرف‌ترین نیاز ما به دانستنِ کیستی و چیستی‌امان، به طمع مرگ می‌اندازدمان. روان‌پلید، در برابر هر انگاشتی از بازنمایی، چیزی را نمایندگی نمی‌کند، چرا که اساساً چیزی پشت نقاب، چیزی برای بازنمایی و هیچ مجاورت و حضوری به‌جز جای خالی چشم [یک] حیوان، و ایفای نقشی که از آن کیفیت انسانیِ همزادپنداری کسر شده، موجود نیست، انگار که خودِ انسان زندگی‌اش را ربوده باشد. این نکته کلیدی است، روان‌‌پلیدی که همزادپنداری ندارد، پوسته‌ای بی‌روح است فاقد شور، قصدوغرض یا احساسِ همیاری - ناقوسی میان‌تهی و پوک که از ژرفنای جهنم و ناامیدی به صدا درمی‌آید. تنها کاری که او قادر است انجام دهد این است که احساسات ما را با خودجایگزین‌سازی استادانه تقلید نماید، نقشی که باید چنان ایفا شود که انگار [روان‌‌پلید] بر روی صحنه است. در تمام این مدت ذهن حسابگر و تیزهوش او مراقبه، مطالعه، و دستکاری می‌کند؛ بااین‌حال، [هم‌او] هرگز نمی‌تواند همچون ما میل بورزد و آرزو کند، چرا که فاقد جنبه‌ای است که انسان‌اش می‌سازد: قوه‌ی عشق. در عوض فقدان [حسِ] پشیمانی یا شرم، تکانشگری، خودبزرگ‌بینیِ وسواسی، دروغگویی بیمارگونه، طرزِ رفتار دستکاری‌شده، و خودکنترل‌گری ضعیف، او را به‌سمت اعمال جنسی بی‌قاعده و انحرافاتِ خشک و خشن و موذی‌گری ناانسانی سوق خواهد داد. او همان جوکرِ بتمن است، روان‌پلیدی که چون خود هیچ میل و خواستی ندارد‌، در امیال دیگران دست می‌برد. او همچون یک لوکیِ* پست‌مدرن، ژوئیسانس واقعیِ میل انسان را صحنه‌سازی و قلب می‌کند و در حالی‌که بر فراز پرتگاهی ایستاده، احساسات انسانی را به پوزخندی اندوه‌آور و دلگیر فرو می‌کاهد - پوزخندی که نمایشگر نیرویی مطلق و بی‌فاعل از بی‌تفاوتی‌ است، همان نیرویی که قادر است شما را با ضربتی برق‌آسا مثل یک مگس له کند یا مثل یک گوشت زنده و پرطراوت قطعه‌قطعه نماید تا بفهمید چرا [می‌توانید] چیزی را احساس کنید که او نمی‌تواند [احساس کند].

نیهیلیست‌های بزرگ شکسپیر را به یاد بیاورید؛ هملت، یاگو، مکبث؛ یا ادموندِ ظالم، پسر نامشروعِ گلوستر، که زنان، برادران ناتنی، خواهر و پدرش را تحت کنترل خودش در آورده بود. بااین‌وجود، چه کسی در عصر ماست که پاتریک بیتمن، شخصیت رمان روانی آمریکایی اثر برت ایستون الیس را فراموش کند؟ یک بانکدار موفق و ثروتمند، ویترین‌آرایی خوش سلیقه با دانش گسترده از موسیقی دهۀ ۸۰ میلادی و علاقه‌مند به طراحی داخلی - خلاصه یک صاحب‌نظر و البته مزدور و لاف‌زن. او پس از کشتن یکی از همکاران‌اش، کنترلِ تمایل شدیدش به خشونت را از دست می‌دهد و به‌سمت مرده‌خواهی، آدم‌خواری (با این توجیه که صرفِ کشتن یک زن میانسال ملال‌آور است!)، مثله‌کردن، و ارتکاب قتل‌های فجیع با استفاده از اره برقی و میخکوب می‌رود. فریبندگی، کناره‌گیری، و فقدان حس پشیمانی و ندامت، بیتمن را به آزاردهنده‌ترین مقلد روان‌پلیدی تبدیل می‌کند: یک قاتل جامعه‌رنجورِ حقیقی، فریبنده، دلربا، متقاعدکننده و جذاب. یک جا در رمانِ ایستون الیس، بیتمن درباره‌ی خودش می‌گوید:

«ایده‌ای کم‌وبیش انتزاعی از پاتریک بیتمن وجود دارد، اما هیچ منِ واقعی‌ای در کار نیست، هر چه هست یک موجودیت مجزاست، چیزی وهمی و گمراه‌کننده، بهرجهت من می‌توانم نگاه سردمزاج و بی‌شهوتم را پنهان کنم و شما می‌توانید دست من را بفشارید و سپس گوشتی که محکم بِه‌تان چسبیده و احاطه‌اتان کرده را حس کنید، و [همزمان] شاید حتی به این نکته پی ببرید که احتمالاً سبک زندگی ما قابل مقایسه است: من آنجا نیستم... آیا شرارت و نابکاری همان چیزی است که شما هستید؟ یا کاری است که شما انجام می‌دهید؟ درد من دائمی و شدید است و به دنیایی بهتر امید ندارم. در حقیقت خواهانِ تحمیلِ درد و رنجِ خودم به دیگرانم. نمی‌خواهم کسی قِسر در برود.»

* در افسانه‌های اسکاندیناوی لوکی خدای شرارت، دروغ، هرج‌ومرج، و آتش است. او برادر و دشمن اصلی ثور است.

قطعاتی از مقاله‌ی بیگانگان زیر پوست: قتل زنجیره‌ای و ناانسانیت عرفی ما، نوشتۀ دیوید رودِن
□ نقاشی:
A sadistic tooth-drawer using a cord to extract a tooth from an angonized patient. Pen drawing after J. Collier, 1773.

@CineManiaa | سینمانیا
857 viewsedited  14:56
Open / Comment
2023-01-28 22:08:37 ‍□ مگس‌ها همه‌جا نفوذ کردند: میان لایه‌های برهم‌انباشته‌ی فضولات انسانی، تُف و کثافت، شاش و خون، زباله‌ها و مردمی که می‌پوسند، زخم‌ها و پانسمان‌های بازشده و سوراخ‌‌های دماغ و دهان‌ها و حدقه‌‌های چشم. آن‌ها تخم عوامل بیماری‌زا و تب و اسهال و استفراغ را کاشتند و پراکندند. هرچه به جهان مگس مربوط است در گرما و حرارت شتاب گرفت: حرکاتش، دوره‌ی زندگی‌اش، منطقِ جفت‌یابی‌اش، و از این قبیل چیزها. روزها گرم‌تر و گرم‌تر می‌شدند و مگس‌ها بیشتر و بیشتر. آن‌‌ها شش‌میلیون سال انسان‌ها را تعقیب می‌کردند و، در این زمان، آن انگلی‌زیستیِ خستگی‌ناپذیر و نافرسوده به اندازه‌ی کافی بالغ شده بود و تأثیر چشمگیر و شکوهمندی داشت.

□ آخرالزمان، تا رازش فاش نشود، به پایان نمی‌رسد. این یک نوع کشف‌وشهود معرفت‌شناختی است، گشودن اسرار، مؤاخذه‌ای الهی که در جهان آشکار شده است. آخرالزمان ما را به هراسِ منجر به انقیاد می‌افکند و، در همین وضعیت، وادارمان می‌کند تا ببینیم چگونه جهان ‌ــ‌آن‌گونه که تصور می‌کردیم‌ــ فرو می‌افتد. پایان جهان چیزی بیشتر از پایان انطباقش با ادراک ما از آن نیست. آپوکالیپسْ حقیقتی است در جایی که، به‌صورت سامان‌مند، به این چیزها حساسیت نشان می‌دهد.

‍□ Gary J. Shipley, Terminal Park
‍□ Papier collant et mouches (Sticky paper and flies) by Jacques-André Boiffard, 1930

@CineManiaa | سینمانیا
1.3K viewsedited  19:08
Open / Comment
2023-01-26 19:05:58 ‍«تمام مردارهای ما پر شده‌اند و بااین‌حال هرگز در تاریخ زندگی بشر تا به این حد خالی نبوده‌اند: خالی‌ از این جهت که آنجا زندگی به حال خود رها شده، همچون بدنی محفوظ در کوزه، همچون نوعی انکار مرگ، ناآرامیِ یک شبح در پیچ‌وخم ابدی جستجوی بی‌پایان برای یافتن ردپایی از خویشتن، همو که می‌داند کار تمام است اما ناتمامی این نتیجه را انکار می‌کند، او سرشار از مفروضات است اما همچنان خالی‌ست از میراث آن قطعیتِ سابق که پایانِ زندگی را بدون سانسورکردنِ هر شکل از رُستن و پیشروی تشخیص می‌دهد…. مُردار همچون مرگ همه‌چیز را مصرف می‌کند و درعین‌حال شامل چیزی نمی‌شود. تنها چیزی که باقی می‌ماند هزارتویی است بدون دیوار: ایده‌ی هزارتو» (گری جی. شیپلِی، استراتژی مُردار: مُردن با بودریار، مطالعه‌ای درباره‌‌ی بیماری و وانموده).

مرگ همچون رمانی از فیلیپ ک. دیک است، پیچ‌وخمی مجازی که در آن مردگان الکترونیکی و اشباح گیرافتاده در سیم‌های زمان تا ابد بین پلروما (ملأ اعلی) و کنوما سرگردان‌اند، بین سرشاری و آکندگی و تهی‌واری، همچون رؤیابین‌هایی در حصار یک رؤیا که تنها دستاویزشان انگاشتنیِ واضح رؤیابینی است که می‌داند رؤیا یک رؤیا است، جهانی نیمه‌جان که آرکون‌های نسیان یا گماشتگان دیوانه‌ی واقعیت خیالین و وهمی کنترلش می‌کنند، یا شاید مثل شخصیت کاپیتان پیکارد در یکی از قسمت‌های پیشتازان فضا که یک هوش مصنوعی می‌ربایدش تا زندگی را به یک مُرده بازگرداند. ما هم، در ذهن یک ماشین، زندگی کسی دیگر را زندگی می‌کنیم: اشباح یک نظم پنهان نازمان. جهانِ زمانی ما هزارتویی مجازی است که در آن خاطر‌ه‌های رؤیابین‌هایی جاودانه گذشته‌های خود را در مرگی بی‌زمان رؤیاپردازی می‌کنند. «اطمینانِ» ملحد، منطق مرگ همچون صفر مطلق، مرگ را نفی و انکار می‌کند. در زمان‌های کهن، مرگْ ناقص و ناتمام بود، دری گشوده به ورطه‌ی آپوفاتیکِ جهالت و نادانی. فقط همین ساییدنِ جرم پُرانرژی است که به خلئی که «هست» بازمی‌گردد. مرگ، خودش، خستگی و ملالت است. توماس لیگوتّی یک بار گفته بود:

«حتی لازم نیست به این‌یکی فکر کنم. این آرزوی من است: هر موجود زنده‌ای، در لحظه‌ی مرگ، سعادتمند باشد. همه‌چیز خوب بود و خوب تمام شد. البته این امر نظم طبیعی امور را به هم می‌زند و مردم، چپ و راست، یکدیگر را می‌کشند. برای اطمینان از تداوم این خانه‌ی عجایب و تفریحاتِ جسم‌دار که زندگی‌اش می‌خوانیم، ضروری است که از درد و اندوه مرگ بترسیم و به هر قیمتی شده برای دوری‌کردن و طفره‌رفتن از امر غیرقابل‌امتناع و چاره‌ناپذیر بکوشیم.»

مارک فیشر یک بار به غمگینی و ماتم‌زدگی زندگی‌های نامحتمل ما اشاره کرده بود، به تراوش و چکه‌کردن آب‌گونه‌های سیاه زمان، به رانش آهسته به دوزخی بی‌زمان که در آن همه‌ی ما سرشاریم از «شدتی شهوانی» (ویلیام باتلر ییتس) و البته هم‌زمان با آن در حال نفی و انکار حقیقتِ موقعیت وخیم‌مان هستیم، در جهانی بی‌آینده که همین جهانِ بی‌رنگ و پایان‌ناپذیر مرگ است و در آن «هیچ‌کاری برای انجام‌دادن، هیچ‌جایی برای رفتن و ‌هیچ‌کسی محضِ بودن» (توماس لیگوتّی) وجود ندارد. غمگینی و ماتم‌زدگی در ظاهر ما ـــ‌که به‌هرحال جهانی است از تپش‌های مداوم جذبه و زوال‌ـــ پیدا نیست؛ آن در اصل چیزی است بیشتر از این، بیشتر از اینکه ما دیگر از وضع نامساعدمان آگاهیم و خودمان را محق دانسته‌ایم که با نفی و انکار خود حقیقت (یا اصطلاحاً جهان پساحقیقت)، این حقیقت، را تقلید و مسخره کنیم. به قول گری ج. شیپلِی در استراتژی مُردار، «مرگ خموش و بی‌زبان است. مرگ می‌گریزد و، چون در میانه و مرکز است، چنین می‌کند و میانه و مرکز همیشه مفقود است. اگر مرگ زبانی داشته باشد، عبارت از حافظه است.»

ما به واقعیت و امر واقع اجازه داده‌ایم تا در قلمروی ایستا از ناـ‌هستی که هستی و حافظه را هجو می‌کند در هم ادغام شوند. بدون حافظه، زمان و مرگ، ما در اکنونی بی‌بازگشت زندگی می‌کردیم، و ذهن‌مان را حماقت بی‌وقفه‌ی آن لحظه از درون تهی می‌کرد و زندگی‌مان تنها در سایه‌ی نور و تاریکی روزانه‌ای که چیزی از آن‌ها به یاد نداریم در هم می‌شکست. جهانی بر ضد زندگی که ظاهراً خود زندگی است. همان‌طور که فیشر می‌گوید: «در حالی که فرهنگ تجربی قرن بیستم را هذیانی نوترکیبی تسخیر کرده بود و طوری القا می‌کرد که انگار نوبودگی و نوپدیدگی به‌طور نامحدود در دسترس است، قرن بیست‌ویکم تحت فشار و سرکوب حسی ویرانگر از محدودیت و فرسودگی است.»

□ توسط الف، سین / ر، الف

@CineManiaa | سینمانیا
1.9K viewsedited  16:05
Open / Comment
2023-01-10 11:05:23 از متن:
«توحید در متن نهایی‌اش فراخوانی است برای بیابان که همانا مقرِ انحصاری امر الهی‌ست. در نهایت باید همه چیز همسطح شود تا حضور مطلق و یگانه‌ی امر الهی محقق گردد. از این رو برای جهادی‌های رادیکال، بیابان یک میدان جنگ آرمانی است؛ درواقع، بیابان‌کردن زمین به‌معنی آماده کردن زمین برایِ انحصار امر الهی است، انحصاری در مقابل بت‌های زمینی. همسو با جهادی‌های وهابی و طالبان، آن‌ها که هر چیز قدبرافراشته، هر عمودیتی برایشان بتی آشکار است، بیابان به‌‌مثابه‌ی سطحی افقی و ستیزه‌جو، سرزمین موعود امر الهی است. […] پس‌مرگ، اصطلاحی که از گیاه‌شناسی وام گرفته شده، استتار را به یک سطحِ لجستیکی مؤثر تبدیل می‌کند که درخت را تمام‌ و کمال می‌کُشد (می‌خشکاند)، این [خشکاندن] از برگ‌ها (شهروندان) شروع می‌شود و به شاخه‌ها (ساختارهای سازمانی کوچک) می‌رسد. چنین تفسیر پیچیده‌ای از تقیه «همه‌ی نمودارها و نقشه‌ها را ــ‌که یک شهروند غیرنظامی را از یک تروریست متمایز می‌کنند‌ــ دچار آشفتگی و پیچیدگی می‌کند».
کانال تصویر و زندگی
442 views08:05
Open / Comment
2023-01-07 20:01:29
شب دلگیرتر و دردناک‌تر از آن بود که بشود انتظارش را داشت: همه‌چیز غوطه‌ور در تاریکی؛ امیدی به درنوردیدنِ سایه‌های این تاریکی نبود، جز یکی سایه که واقعیتش به رابطه‌ای دست یافته بود که صمیمانه نزدیک بود. اولین چیزی که مشاهده کرد این بود که هنوز می‌توانست از بدنش، و به‌ویژه چشم‌هایش، استفاده کند. این‌طور نبود که چیزی ببیند، بلکه هر چه او به آن می‌نگریست عاقبت او را با توده‌ای شبانه مماس می‌کرد که به‌گونه‌ای مبهم تصور می‌کرد خود او باشد و در آن توده‌ی شبانه غرق شده باشد... نزد او چنین بود که انگار ترس بی‌درنگ بر او چیره شده، و این پندار با این حس شرم همراه شده بود که سرش را بالا بیاورد تا ایده‌ای را بپذیرد که فکرش را مشغول کرده بود: در خارج از او چیزی همانند با اندیشه‌اش وجود داشت که نگاه یا دستش می‌توانست لمسش کند ـــ‌خیالی واهی. طولی نکشید که شب به نظرش غم‌بارتر و هولناک‌تر از هر شب دیگری آمد؛ انگار که از زخم اندیشه‌ای ناشی شده باشد که دیگر از اندیشیدن دست کشیده است... این خودِ شب بود.
#محمدمهدی_کرمی
#محمد_حسینی

□ قطعه‌ای از کتاب توماس گمنام [Thomas the Obscure]، نوشته‌ی موریس بلانشو
2.2K viewsedited  17:01
Open / Comment
2023-01-05 13:12:14 ‍بَعل‌الذُباب همان شیطان است، اما شیطان به‌عنوان خداوندگارِ مگس‌ها. گرگ از اساس یک خصیصه یا تعداد معینی از خصیصه‌ها نیست؛ گرگ، گرگیدن است. شپش، شپشیدن است. و الی آخر. چیست فریادی جدا از جمعیتی که آن را فرامی‌خواند یا آن را گواهی می‌گیرد بر خود؟ ویرجینیا وولف خود را نه به‌عنوان الاغ یا ماهی بلکه به‌عنوان لشکری از الاغ‌ها و جمعی از ماهی‌ها تجربه می‌کرد، آن هم بر اساس نسبت‌های متغیر شدنِ خودش با مردمی که به آن‌ها نزدیک می‌شد. ادعایمان این نیست که حیواناتی معین، دسته‌وار و گروهی زندگی می‌کنند. ما کاری با طبقه‌بندی‌های مضحک لورنز نداریم که بر اساسش دسته‌های فروتر و جوامع فراتر وجود دارند. آنچه می‌خواهیم بگوییم از این قرار است: هر حیوانی ذاتاً یک دسته، گله یا گروه است و اساساً با وضعیت‌های دسته‌ای‌[گله‌ای]اش بازشناسی می‌شود و نه با خصیصه‌هایش. مشخصاً اینجاست که انسان با حیوان مواجه می‌شود. ما بدون اینکه فریفته‌ی دسته‌ها یا کثرت‌ها شویم، حیوان‌شدن را تجربه نخواهیم کرد. مجذوبِ خارج شدن؟ یا [مجذوبِ] کثرتی که ما را از پیش متوجه کثرتی نهفته در درون خودمان می‌کند؟ اچ. پی. لاوکرفت، در یکی از شاهکارهایش، داستان راندولف کارتر را بازگو می‌کند. راندولف کارتر احساس می‌کند که "خود"اش گیج می‌خورد و هراسی بدتر از هراس نابودی بر او مستولی می‌گردد: «کارترهای متعدد در فرم‌هایی انسانی و ناانسانی، مهره‌دار و بی‌مهره، آگاه و فاقد ذهن، حیوانی و گیاهی. و بیشتر، کارترهایی که هیچ شباهتی به زندگی زمینی نداشتند، بلکه در اعماق دیگر سیاره‌ها و منظومه‌ها و کهکشان‌ها و کیهان‌ها و ... ول می‌چرخیدند...» درهم‌آمیختن با نیستی همان فراموشی‌ست؛ اما آگاه‌بودن از وجود و همچنین درک اینکه دیگر یک هستی مشخص و معین، یک موجود متمایز از دیگر موجودات، و از همه‌ی شدن‌‌های درون ما، نیستی، «همان اوج بی‌نام وحشت است.»

□ قطعه‌ای از فلات دهم هزار فلات؛ ۱۷۳۰: شديد-شدن، حيوان-شدن، نامحسوس-شدن، نوشته‌ی ژیل دلوز، فلیکس گتاری

@CineManiaa | سینمانیا
2.1K viewsedited  10:12
Open / Comment
2022-12-30 14:30:41 نقل است که یکی از او پرسید: که چگونه‌ای؟ گفت: چگونه بُوَد حال قومی که در دریا باشند و کِشتی بشکند و هر کسی به تخته‌ای بماند. گفت: صعب باشد. گفت: حال من همچنان باشد.
تذکره‌الاولیا
کانال تصویر و زندگی
787 views11:30
Open / Comment
2022-12-28 22:11:12 از متن:
«من از جمعیت و رمه بیزارم، به نظرم آنها یا احمق‌اند و یا مفتضحانی درنده‌خو... من جمعیت را تنها در زمان طغیان دوست داشتم و دارم!... مثل این روزها که نفسی دَمی در هوا در جریان است و خود را سرمست از شعری انسانی احساس می‌کنیم. آنچنان سترگ که بسان شعر طبیعت و حتی پر شورتر از آن.
مکاتبه‌ی گوستاو فلوبر با لوییز کوله»
کانال تصویر و زندگی
728 views19:11
Open / Comment