🔥 Burn Fat Fast. Discover How! 💪

ح- عبادیان

Logo of telegram channel ebadian1352 — ح- عبادیان ح
Logo of telegram channel ebadian1352 — ح- عبادیان
Channel address: @ebadian1352
Categories: Uncategorized
Language: Not set
Subscribers: 155

Ratings & Reviews

4.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


The latest Messages 5

2022-09-06 19:43:15 و پس از یکی دو دقیقه با توجه به خونریزی شدید از رگهای گردن ، چهره کریه و پلید و زشتش ، به زردی گرائید و به دَرَک واصل شد (بدترین جایگاه گنهکاران در جهنم)


پس از گرفتن انتقام بفکر خودکشی افتادم ولی خیلی زود منصرف شدم ، لذا در نزدیکی های سحر که خاموشی سنگینی در قصر حاکم شده بود از غفلت نگهبانان استفاده کردم و خود را به باغ بزرگ قصر رسانده و از درختی که در نزدیکی دیوار باغ بود و قبلا آنرا نشان کرده بودم بالا رفته و خود را به آنسوی دیوار که جنگل بود رساندم و بی وقفه و بی هدف دوان دوان از آنجا دور شدم


با روشن شدن هوا ، افراد قصر که از کشته شدن فرمانده شان آگاهی یافته بودند ، بدرون جنگل آمدند و گوشه گوشه جنگل و بوته ها را برای پیدا کردن من می گشتند و زیر رو می کردند ، من درون چاله ای استتار شده با برگ درختان و بوته های جنگلی پنهان شده بودم و از ترس ، نفسم در سینه حبس شده بود ، افراد سردار تا نزدیکی غروب آفتاب ، تمام قسمت های جنگل را گشتند و برای پیدا کردن من به قسمت های دیگر جنگل رفتند


من که در ناز و نعمت ، بزرگ شده بودم بشدت از تشنگی و گرسنگی رنج کشیده و بی تاب شده بودم ، تا بامداد روز بعد ، در همان گودال بخوابی عمیق فرو رفتم ، با طلوع آفتاب و پس از اطمینان از اینکه افراد سردار مغول در آن ناحیه نیستند از جنگل بیرون آمدم و در زیر تازیانه های (شلاق) سوزان آفتاب در دشتی وسیع با تحمل تشنگی و گرسنگی راه می پیمودم ، لباسهایم پاره و چرکین و چهره ای رِقّت انگیز (ترحم آمیز) پیدا کرده بودم تا اینکه از دور ، کاروانی بزرگ را دیدم


نیروی تازه ای در پاهایم پدید آمد و دوان دوان خود را به کاروان رسانیدم و تقاضای آب و غذا کردم ، رئیس کاروان مرد مهربانی بود و دستور داد به من آب و غذا بدهند ، پس از خوردن غذا و نوشیدن آب ، جان تازه ای در جسم و جانم دمیده شد و در پاسخ به پرسش رئیس کاروان ، ناچارا به دروغ که از آن تنفر دارم گفتم ، با خانواده ام مورد هجوم راهزنان قرار گرفته ام ولی من موفق به فرار از چنگ آنان شده ام و از او خواستم مرا به دهلی و کاخ امپراتور هند ببرد تا مژدگانی قابل توجهی دریافت نماید ، کاروانسالار درخواست مرا پذیرفت و بسوی دهلی براه افتادیم




*پایان قسمت پنجاه و یکم*
26 views16:43
Open / Comment
2022-09-06 19:43:15 آن شب سردار مغول با گروهی از مردان جنگی اش که لباس مبدل پوشیده بودند به دژ ما آمد و پس از خوردن شام ، شب را در دژ ما ماند ، سحرگاهان آوای شلیک تفنگ ها و چکاچک شمشیرها ، همه را از خواب پرانید ، همراهان آن سردار مغول شبانه ، دروازه های دژ را گشوده و سربازان وی مانند مور و ملخ ، بدرون دژ ریختند و ناجوانمردانه هر کسی که می دیدند را ، از دم تیغ میگذراندند ، پدر و برادران و دیگر افراد فامیل ما ، دلیرانه دفاع می کردند ولی همگی شربت مرگ نوشیدند ، حملات مغولان چنان غافلگیر کننده بود که نتوانستیم فرار و یا خودکشی کنیم ، تنها مادرم و چند زن دیگر موفق شدند خود را از بالای دژ به پائین پرتاب کرده و خودکشی کنند


بدستور آن سردار مغول ، مرا با ریسمان (طناب) و بر روی زین اسبی بستند و بمدت یک روز به همین ترتیب راه پیمودیم تا به دژ آن سردار بی رحم و ناجوانمرد رسیدیم ، در آن دژ مرا تحویل پیرزن مهربانی دادند ، پیرزن به من گفت دخترم ، همه این کشت و کشتارها بخاطر عشق سردار به تو بوده ، تو اکنون کنیز او هستی و او مالک تن و جان توست ، بنابراین عاقل باش و به او روی خوش نشان بده تا سوگلی حرمسرایش بشوی ولی اگر بخواهی در برابرش بایستی مطمئن باش او تو را پس از کامروائی و کامیابی ، با سخت ترین شکنجه ها خواهد کشت ، سردار مردی سنگدل و بی رحم است


چند روزی گذشت ، پیرزن هر روز با مهربانی از من میخواست خود را تسلیم سردار مغول نمایم ، در ابتدا خواستم خودم را بکشم ولی منصرف شدم زیرا میخواستم به هر ترتیبی که شده انتقام خون پدر و مادر و برادرانم را از این مغول پست فطرت بگیرم لذا پس از چند روز وانمود کردم نصیحت های پیرزن در من اثر کرده و آمادگی خود را برای ازدواج با سردار مغول اعلام نموده ام ، پیرزن که این را شنید با خوشحالی دست های خود را بر هم کوفت و دوان دوان بسوی سراپرده سردار مغول رفت تا با دادن این مژده و خبر خوش ، مژدگانی و مزد زحماتش را در متقاعد کردن من بگیرد


اندک اندک به من اجازه داده شد در کاخ های درون دژ و اتاق های بی شمار آن ، رفت و آمد و گردش کنم ، محافظان و خدمتگزاران در نهایت ادب و احترام با من رفتار می کردند و همه درها به روی من باز بود ، ولی قصد اصلی من از گردش درون کاخ های سردار ، پیدا کردن راه فرار بود و نه چیز دیگر


روزی ضمن بازدید از اماکن مختلف قصر ، به یکی از اتاق های بزرگ آن سر زدم ، روی زمین با پوست ببر و شیر و گراز و حتی مار ، فرش شده بود و بر در و دیوار آن نیز ، جنگ افزارهای گوناگونی نصب شده بود که در میان آنها ، این دشنه کوچک و بسیار تیز که اکنون در دستان شماست توجهم را جلب کرد ، لذا در یک فرصت مناسب آنرا برداشته و در میان لباسهایم پنهان نمودم


روزی پیرزن به سراغم آمد و از من خواست بدنبالش بروم تا خوابگاه مجلل مرا نشانم داد و گفت از امشب به بعد تو باید در اینجا بخوابی ، به پیرزن گفتم آیا سردار مغول هم خواهد آمد ، پیرزن لبخندی زد و گفت ، اگر تو بخواهی بله ، ولی اگر آماده نیستی سردار باز هم صبر خواهد کرد ، من که با همراه داشتن آن دشنه احساس دلگرمی می کردم موافقت خود را اعلام نموده و برای انتقام لحظه شماری می کردم


چند روز بعد ، متوجه جنب و جوش افراد مختلفی در تالار قصر شدم ، خیلی زود دریافتم جشن باشکوهی برپا شده و رامِشگران (نوازندگان و خوانندگان) و بزرگان ساکن دژ بعنوان میهمان ، یک به یک از راه می رسند ، در این میان با دیدن ملائی که بعنوان عاقد در ببن حاضرین بود بند بند وجود من به لرزه درآمد و از اینکه همسر این مغول پنجاه و چند ساله دیو سیرَت ، که قاتل خانواده ام بود حالت چندش آوری به من دست می داد


پس از حضور همه میهمانان ، ملای عاقد مرا به عقد سردار مغول درآورد ، او که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید جواهرات گرانبهایی ، بعنوان هدیه ازدواج به من بخشید ، با رفتن ملای عاقد ، بساط جشن و پایکوبی با نواختن رامشگران و نوازندگان و میگساری (شرابخواری) به اوج خود رسید و جام های بادِه (لیوان های شراب) پی در پی ، پر و خالی می شد ، سردار مغول سرمست از اینکه در نهایت مرا تصاحب کرده و بدست آورده بود چنان بی محابا (بدون ترس و دوراندیشی) ، جام های شراب را سر می کشید که

طبیب مخصوص وی ، بارها و مکرر ، به او هشدار می داد


شب به نیمه رسید و میهمانان یک به یک با اجازه سردار ، قصر را ترک کرده و رفتند ، سردار با همان حالت مستی و نشاط بسیار ، دست مرا گرفت و با مهربانی به اتاق خواب برد و پس از آن ، آرام بسوی من خیز برداشت تا مرا در آغوش بگیرد ، من که تشنه انتقام و منتطر چنین لحظه ای بودم مانند جانوری درنده ، در چشم بهم زدنی دشنه را کشیدم و شاهرگ و خرخره (حنجره) او را بریدم ، و پس از آن نیز چندین ضربه کاری بر قلب و پهلوی وی وارد آوردم ، سردار که خِرخِره اش (حَنجَرِه اش) بریده شده بود هر چه سعی می کرد نمی توانست فریاد بزند تا محافظانش را صدا کند
20 views16:43
Open / Comment
2022-09-06 19:43:14 اعراب پس از حمله به ایران ، با توجه به اینکه از فنون کشور داری و اداره دو کشور وسیع و پهناور و ابرقدرت زمان ، ناتوان بودند بناچار امور اداری و حسابرسی و حتی رسیدگی به بعضی امور سپاهیان خود را به ایرانیان و رومیان سپردند ، ایرانیان خط و زبان عربی را با اختراع نقطه و اِعراب (اَ ، اِ ، اُ ) و دستور زبان عربی ، تکامل شگفت آوری را به این زبان بخشیدند ، ولی خلفای بنی امیه و پس از آن بنی عباس ، در کمال نمک ناشناسی و ناسپاسی ، سعی وافر و گسترده ای را برای از بین بردن خط و زبان فارسی در ایران بزرگ آن زمان و کشورهای شکست خورده رومی و مصری و دیگر کشورهای شمال آفریقا بکار بردند و موفق شدند زبان عربی را به زبان اصلی مردم آن کشورها تبدیل نمایند ، در ایران نیز تمام کتب دانشگاهی و نامه های اداری و غیره به زبان عربی تغییر یافته بود و در حال سرایت به گویش و زبان مردم کوچه و بازار بود (البته در مورد خط ایرانیان ، اعراب موفق شدند برای همیشه خط پارسی را به فراموشی بسپارند و خط خود را حایگزین نمایند ، ولی در مورد زبان فارسی ، موفق نشدند)


بزرگان ایران احساس خطر کرده بودند ، در این زمان در شمال خراسان و بعضی از نقاط دیگر ، با تلاش پادشاهان سلسله سامانی (در تاجیکستان فعلی) و یعقوب لیث صفاری و دیگران ، تلاش های زیادی برای احیای زبان فارسی انجام شد و نخستین کسی که پس از حمله اعراب به ایران در دربار سامانیان به فارسی شعر سرود رودکی بود ، دربار خلفای عباسی تلاش زیادی می کردند که زبان فارسی را محو و نابود کنند ، در این زمینه تلاش های پنهانی زیادی از جانب بزرگان ناشناس ایران صورت گرفت و پنهانی و با زحمت زیاد و صرف هزینه های گزاف ، شروع به جمع آوری و خرید کتاب های قدیمی و تاریخی ایران نمودند و کتاب های موصوف و یاد شده را به شاعر بزرگ دوران ، بنام دقیقی دادند تا تاریخ ایران را از روی آنها به نظم ( زبان شعر) در آوَرَد (دقیقی در زمان فردوسی می زیست و شاعر بسیار مُتِبَحِر و توانمندی بود ، حتی بهتر از فردوسی) ، خلیفه عباسی بغداد توسط خدمتکار دقیقی که جاسوس آنها بود از این امر آگاه شد و سمی مهلک تهیه و توسط همان خدمتکار جاسوس ، به خورد دقیقی داده و او را کشتند ، دقیقی از زمان شروع سرودن اشعار و تاریخ ایران زمین تا هنگام مرگ توانسته بود هزار بیت بِسُراید ، دوباره بزرگان ناشناس ایران ، پنهانی به رایزنی و مشورت پرداختند و این امر مهم و عظیم را به فردوسی سپردند و الحق و والانصاف فردوسی با سرودن و خلق شاهنامه توانست خدمت بزرگی به تاریخ و زبان و فرهنگ ایران و ایرانی نماید


مجددا به نزد نادر و ستاره بازمی گردیم ، نادر از ستاره پرسید چرا تو که شوهر داشتی را ، در میان دیگر دختران نزد من فرستادند ، ستاره سرش را پائین انداخت و گفت ، من شوهر داشته ام ولی اکنون ندارم ، نادر پرسید آیا از او جدا شده ای ، ستاره گفت ، خیر ...... ، آیا او فوت نموده ...... ، خیر ...... ، آیا او در جنگ با سپاهیان ایران کشته شده ...... ، خیر قربان در جنگ کشته نشده ...... ، نادر پرسید ، یعنی چه ، پس چه شده ، ستاره گفت ، او کشته شده ولی بدست خود من ، نادر با تعجب گفت ، واقعا تو او را کشتی ، ستاره گفت ، بله با همین دشنه ای که در دستان شماست ، چهره نادر تماشائی بود ، زیرا می دید بجای یک زن زیبا و دلربا ، با یک ببر وحشی و خطرناک روبروست ، بهمین خاطر بیدرنگ پرسید ، چرا او را کشتی ، ستاره گفت برای دفاع از شرف و ناموسم ، نادر گفت مگر او شوهر تو نبود ، دفاع از شرف و ناموس چه معنائی دارد وقتی که میگوئی او شوهر تو بوده


در این هنگام گردی از غم و اندوه ، چهره ستاره را پوشانید و لحظه ای خاموش ماند ، نادر گفت من تا بحال از کسی خواهش نکرده ام ولی چون تو دختر دلیر و راستگوئی هستی از تو میخواهم که داستان زندگی ات را بی کم و کاست برایم بازگو کنی ، ستاره دو دل و مردد بود ولی نهایتا لب به سخن گشود و گفت

پدرم از بزرگان هند ، و فرمانده و مالک دژ استوار و مستحکمی بود ، سربازانی نیرومند محافظ ما بودند و کشاورزان بیشماری کارگران خانواده ما ، سرداران و بزرگان هند به دژ ما رفت و آمد داشتند ، در یکی از روزها که میهمانی مجللی برقرار بود یکی از سرداران مغول ، مرا دید و از پدرم خواستگاری کرد ، پدرم با وجود احترامی که برای آن سردار مغول قائل بود بدلیل اختلاف سنی و مسائل دیگر پیشنهاد وی را نپذیرفت ، چندی بعد سردار مغول مجددا درخواست خود را تکرار کرد که باز هم با مخالفت پدرم مواجه گردید تا اینکه روزی پیغام داد قصد دارد برای میهمانی به دژ ما بیاید ، پدرم پذیرفت و آماده پذیرائی شد
19 views16:43
Open / Comment
2022-09-06 19:43:13 زندگی نامه نادر شاه افشار


پسر شمشیر ، سردار نا آرام


*قسمت پنجاه و یکم*


با فریاد تهدید آمیز نادر در مقابل خواجه باشی ، محافظان وی با شمشیرهای آخته و از نیام (غلاف) کشیده بدرون تالار ریخته و منتطر فرمان نادر برای مجازات افراد داخل تالار شدند


بند بند وجود و اندام خواجه باشی به لرزه افتاد و با التماس به پای نادر افتاد و سوگند خورد که توطئه ای از جانب او در کار نبوده و نمیداند چگونه آن دختر گستاخ ، با خنجر کوچک به تالار آمده ، دختر که چنین دید بی اعتناء به محافظان خشمگین ، خنجر خود را به زمین انداخت و با همان اعتماد به نفس رو به نادر کرد و گفت ، این خواجه بدبخت گناهی نکرده ، او را رها کنید و مرا مجازات کنید ، محافظان نادر بلافاصله خنجر را از زمین برداشته و دوباره چشم به فرمانده خود دوختند تا چه دستوری صادر مینماید ، نادر که چنین دید بدون اینکه چیزی بگوید خواجه باشی و دختران حاضر در تالار را به حال خود واگذاشت و از تالار بیرون آمد در حالیکه یک لحظه ، چهره و اندام آن دختر زیبای هندی که با جسارت و گستاخی اش زیباتر بنظر می رسید ، از نظرش دور نمی شد و بعبارتی نادر ، عاشق آن دختر شده بود ، ولی با خود فکر می کرد چگونه می تواند او را بدست آوَرَد در حالیکه شوهر دارد و کیش او (دین ، مرام ، مسلک) مسیحی است


یکساعت پس از خروج نادر از تالار ، که به اندازه یکسال بر وی گذشته بود ، او دیگر طاقت نیاورد و خواجه باشی را احضار کرد


خواجه باشی لحظه ای بعد بخدمت نادر آمد و زمین ادب بوسید (تعظیم کرد) ، نادر به آرامی و با حالتی که نمایانگر رفع سوء تفاهم و بخشش وی بود از او خواست ، آن دختری که از همه زیباتر و گستاخ تر بود را به حضورش بیاورد ، خواجه باشی گفت ، قربانت گردم ، تجربه به من می گوید آن دختر نیز به شما دلبسته شده ولی در تحفیقی که کرده ام آن دختر ، بسیار سرکش و بی پروا و بی باک است و ممکن است به شما آسیب برساند و دوباره لشگریان قبله عالم و مردم هند را بجان هم بیندازد و دردسر آفرین گردد ، نادر گفت تو به این کارها ، کاری نداشته باش ، زود آن دختر را نزد من بیاور ، اندکی بعد ، آن دختر با همان گردن فرازی و اعتماد به نفس ، در مقابل نادر ایستاده بود


نادر که با بی تابی منتظر بود با مهربانی او را مخاطب قرار داد و از او خواست که روبروی او بنشیند ، دختر بی آنکه تعارف و یا تشکری نماید نزد نادر آمد ، نادر خنجر دختر را (خنجر ، نامی عربی است و دشنه معادل فارسی آن است) از جیب خود بیرون آورد و آن را به دختر داد ، ولی دختر با رعایت ادب گفت ، حال که در پیشگاه پادشاه ایران هستم در امانم و نیازی به آن ندارم ، نادر از نام دختر پرسید که پاسخ شنید نامم ستاره است


نادر به ستاره گفت ، میخواهم سوالاتی از تو بپرسم و توقع دارم راست بگوئی ، ستاره گفت ، دروغ زائیده ترس است و من از هیچکس نمی ترسم ، نادر که از صراحت لهجه ستاره لذت می برد پرسید ، تو زبان فارسی را چقدر سَلیس (روان ، ساده ، راحت) صحبت میکنی ستاره پاسخ داد


*پدر و مادر من از بزرگان هند بوده اند و آنها به فارسی سخن می گفتند ، من در کاخ شاهنشاهی هند بزرگ شده ام و در اینجا بیشتر درباریان و بزرگان و بازرگانان برجسته و شعراء ، همه و همه ، به فارسی می نویسند و به فارسی صحبت می کنند*


جهت اطلاع خوانندگان ارجمند عرض می کنم که تقریبا تا یکصد و پنجاه سال پیش ، زبان رسمی و تمام گویش درباریان و بزرگان عثمانی (ترکیه فعلی) و هند (پاکستان ، بنگلادش ، سریلانکا و کشمیر تا اوایل قرن بیستم جزء خاک هند بودند که با دسیسه انگلیسی ها از خاک اصلی هزاران ساله ، تجزیه شدند) و آسیای میانه (ازبکستان ، ترکمنستان ، قرقیزستان ، تاجیکستان) حتی تا قسمتهائی از خاک چین ، و قفقاز شامل (ارمنستان ، آذربایجان کنونی ، گرجستان) و و و و ، زبان فارسی متداول بود و تمامی مکاتبات اداری و حتی عمده شعر و ادب بیشتر این نواحی ، به فارسی بود که با دسیسه ها و تطمیع و تهدیدهای همه جانبه دولت استعمارگر انگلستان و در نقاطی دولت روس ، به آهستگی و به تدریج ، زبان فارسی حذف و زبان انگلیسی و در بعضی نواحی نیز روسی جایگزین آن شد ، دولت انگلیس حتی موفق شد خط دولت عثمانی (ترکیه) را به انگلیسی تغییر دهد





باز هم نَقبی (تونلی) به تاریخ پر فراز و نشیب ایران در زمان حمله اعراب میزنیم ، اعراب در زمان عمر ابن الخطاب و پس از آن ، عثمان ابن عفان و معاویه ، به ایران و روم حمله کردند *روم در زمان قدیم بطور کلی به اروپا گفته می شد که پایتخت آن رُم ، پایتخت ایتالیای امروزی است ، در بیشتر اوقات بر سر قفقاز و آناتولی (ترکیه امروزی) و سوریه و لبنان و فلسطین و اردن و عراق ، جنگ های خونینی بین ایران و روم رخ می داد و این مناطق ، بین دو ابر قدرت آن زمان ، یعنی ایران و روم دست به دست می شد*
26 views16:43
Open / Comment
2022-09-05 18:50:58 نادر به تالار بزرگی درآمد که در آن ، پنجاه تن از دختران هندی که هر یک از آنان ، برای دلربائی از نادر ، در آرایش و پوشش خود نهایت دقت را بخرج داده بودند ، دختران که در اوج و نهایت جوانی و زیبائی و خوش اندامی بودند و در دو صف مرتب منتطر ورود نادر بودند ناگهان خود را در مقابل مردی یافتند بلند قد و بسیار تنومند و با چهره و سیمائی بشدت مردانه ، با ریشی کوتاه و چهره ای آفتاب سوخته و چشمانی نافذ و گیرا که هر زنی را در حالتی از ترس و شیفتگی قرار می داد ، در میان دختران هم مسلمان دیده می شد و هم هندو و هم ترسا (مسیحی)


هنگامیکه نادر از مقابل یکایک آنان میگذشت دختران سرها را به زیر می انداختند ، هنگامیکه نادر به انتهای صف رسید رو به خواجه باشی کرد و پرسید ، پدران و مادران این زیبا رویان چه کسانی هستند و والدین آنها چگونه اجازه داده اند که به اینجا بیایند ، خواجه باشی گفت ، اینها همه بزرگ زادگان هند هستند که بدون هیچ فشار و اجباری و با میل و رغبت خود برای دیدن شاهنشاه بزرگ ایران ، مشتاقانه به اینجا آمده اند


در میان دختران ، فقط یکی از آنان بدون اینکه سرش را به پائین بیندازد با چشمان سیاه و جادوگر خود ، با گردنی افراشته و دلیری شگفت آوری ، مستقیم در چشمان نادر می نگریست ، نادر از این گستاخی خوشش آمده بود و از خواجه باشی از پدر دختر پرسید ، خواجه باشی کُرنِش و تعظیمی کرد و گفت


قربان ، او دختر راچیو تانه است ، ناگهان دختر با همان استواری و گردن فرازی رو به نادر کرد و گفت ، من دختر راچیوتانه هستم ولی دختر نیستم و شوهر دارم ، نادر گفت عجیب است چقدر روان به فارسی صحبت می کنید ، خواجه باشی وقتی صحبت های دختر را شنید خشمگین شد و دست خود را بالا برد تا با نواختن سیلی ، دخترک را تنبیه کند که ناگهان دخترک ، دست خود را به جهت دفاع از خود بالا آورد که ناگهان برق دشنه کوچک و تیزی در میان لباس دختر نمایان شد ، خواجه باشی که برق خنجر را دید برای حفاظت از نادر ، خود را میان دختر و نادر حائل کرد تا میان آنان فاصله ایجاد شده و آسیبی به نادر نرسد


نادر که اینگونه دید ، رو به خواجه باشی کرد و گفت ، شما چگونه اینها را بازرسی کرده اید که نفهمیدید این دختر مسلح است ، آیا می دانی سزای کسی که بر روی من خنجر بکشد و کسانیکه علیه من دسیسه و توطئه نمایند چیست ، زبان خواجه باشی بند آمده بود و نمی دانست چه بگوید



*پایان قسمت پنجاهم*
38 views15:50
Open / Comment
2022-09-05 18:50:58 از آنسو نظام الملک که از مخفیگاه سیدنیازخان و علی محمدخان آگاه بود بهمراه سواران ایرانی که به مُلَبّس به لباس هندیان بودند به پناهگاه آنان رسیدند ، نظام الملک به تنهائی ، پای بدرون گذاشت و با عنوان اینکه مخفیگاه آنان ، دیگر امنیت ندارد رو به آنان کرد و با سراسیمگی گفت ، زود بلند شوید و با من و سربازانی که همراه من هستند بیائید تا بجای امنی که در نظر دارم پنهانتان کنم ، زیرا هر لحظه ممکن است سربازان ایرانی از راه برسند ، سید نیاز خان و علی محمد خان که توسط افرادشان تحت محافظت شدید قرار داشتند فریب خوردند و نیروهای خود را مرخص و خود بدون شلیک حتی یک گلوله ، بهمراه نظام الملک از مخفیگاه خود بیرون آمدند و بهمراه نظام الملک و سربازان بظاهر هموطن خود ، براه افتادند


سید نیازخان و علی محمدخان تا مسافتی آسوده دل راه پیمودند ولی پس از مدت کوتاهی متوجه شدند فریب خورده اند و پس از آن ، شروع به فحاشی به نظام الملک نمودند ولی دیگر دیر شده بود و مرغ از قفس پریده بود ، نظام الملک رو به آنان گفت ، به شما و پدرانتان از عمق جانم ارادت داشته و دارم ولی چه کنم ، فرمان پادشاه است که برای جلوگیری از خونریزی بیشتر صادر شده است


ساعتی بعد هر دو نفر در مسجد روشن الدوله بودند ، نادر دستور داد از آنها بازجوئی و نتیجه را هر چه سریعتر به آگاهی وی برسانند ، بازجوئی بمدت چهار ساعت بدرازا کشید و شگفت آور اینکه رئیس بازجویان اینگونه نوشت و آن را تقدیم نادر کرد


*محرک اصلی شورش این دو نفر ، غیرت و حمیت ملی و حفظ ناموس شان بوده و هیچکس و هیچ منفعت مادی ، آنها را وادار به اینکار نکرده است و آنها مردانی شریف و وطن پرست هستند*


ساعتی نگذشته بود که هر دو نفر را که چشم به راه اهریمن مرگ بودند را با دستان بسته به حضور نادر آوردند ، هر دو نفر با سربلندی و وقار در مقابل نادر ایستاده بودند ولی وقتی در پرتو نور مشعل ها ، هیبت نادر را دیدند بخود لرزیدند ولی با زحمت بخود مسلط شدند ، نادر به چهره خسته و درهم شکسته آنان نگریست و سپس با احترام ویژه ای رو به آنان گفت


من به شما حق میدهم و از دلاوری و بی باکی شما لذت می برم که برای دفاع از وطن و ناموس خود کوشیده اید ، شما از نظر من ، افراد شریفی هستید ، ولی چرا این میهن پرستی تان را در دشت کرنال نشان ندادید ، وقتی پیمان نامه صلح امضاء شد ، ما میهمان شما شدیم و میهمان کشی ، رسم مردی و مردانگی نیست ، ایکاش نیروهای خود را جمع می کردید و در بیرون شهر ، دلاورانه نبرد می کردیم در آنصورت شما در چشم من قهرمانانی شایسته بودید ، در حال حاضر خیلی دلم میخواهد از گناه شما بگذرم و آزادتان کنم ولی می ترسم دوباره شورشی گسترده برپا شود ولی به پاس میهن پرستی تان هر آرزوئی دارید بگوئید تا بلافاصله انجام شود


سیدنیازخان گفت آرزویم اینست که دشمنان هند که شما هستید هر چه زودتر از خاکمان بیرون بروید ، سردارعلی محمدخان نیز گفت ، خانواده و مادر پیری دارم ، زندگی شان را تامین کنید و به ملت هند هم بگوئید تا آخرین نفس در راه آنها جنگیده ام ، دو محکوم ساعتی بعد با احترامات ویژه نظامی ، به دار آویخته شدند و در شهر دهلی سوگواریهای گسترده ای در گوشه و کنار شهر برگزار شد ، بدستور نادر ، به خانواده سردار علی محمدخان سرمایه چشمگیری اعطاء کردند تا آخر عمر محتاج کسی نباشند


پس از آرامش نسبی شهر دهلی ، نادر گروهی از افسران خود را مامور تعیین میزان دارائی های دربار هند و توانگران و ثروتمندان نامدار و برجسته آن کشور نمود زیرا نادر اهل چانه زدن نبود و میخواست سخنش فقط یک کلام باشد ، از آنطرف محمدشاه برای اینکه خسارت و غرامت جنگی کمتری بپردازد سعی در پنهانکاری و جابجا نمودن گنجینه های با ارزش و نفیس و گرانبها داشت که البته در بسیاری از موارد ، از چشمان تیزبین نادر دور نمی ماند و نادر بدون اینکه به روی خود بیاورد توسط جاسوسان کارکشته خود ، بخوبی از محل اختفاء گنج های دربار خبر داشت


روزی محمدشاه به نادر گفت ، عده ای از بزرگان هند قصد دارند که دختران خود را به عقد ازدواج سردار فاتح ایران درآورند تا از رهگذر این وصلت مبارک ، افتخار فامیلی با پادشاه پیروز ایران نصیب آنان شود ، نادر از این پیشنهاد استقبال کرد و در یکی از روزها ، خواجه باشی دربار (خواجه ها در قدیم به مردانی اطلاق می شد که در کودکی یا جوانی ، به طرز بی رحمانه ای مقطوع النسل می شدند و در کلیه دربارهای ایران و عثمانی و هند و بیشتر دنیای آن روز ، اجازه داشتند در درون حرمسراهای دربار ، رفت و آمد داشته باشند و وظیفه آنان ، انجام کارهای سنگین مربوط به حرمسرا بود که از عهده و توان زنان خارج بود) نادر را به حرمسرای دربار راهنمائی کرد تا از پنجاه نفر از دختران بزرگان هند ، یکی از آنان را بعنوان همسر خود انتخاب نماید
29 views15:50
Open / Comment
2022-09-05 18:50:57 زندگی نامه نادر شاه افشار


پسر شمشیر ، سردار نا آرام


*قسمت پنجاهم*


پس از رفتن زن جوان و سرباز ، نادر رو به محمدشاه کرد و گفت ، من خبر دارم مسبب اصلی این شورش ها که منجر به ریختن این همه خون گردیده سید نیازخان مادر به خطا و سردار علی محمد خان پست فطرت است ، شما مسلماً می دانید که من بهیچوجه از خون سربازانم نمی گذرم ، اگر حُسن نیت دارید همین حالا دستور دهید این دو نفر را همین حالا ، دست بسته در همین مسجد بحضور من بیاورند ، محمدشاه که هنوز حال خوشی نداشت رو به نظام الملک کرد و به او دستور داد الساعه (همین حالا) ، آنها را به پیشگاه نادر بیاورند


نظام الملک که میدانست سید نیازخان پسر قمرالدین وزیر است و از طرفی مطمئن بود دستگیری او که در میان جامعه هند محبوبیت داشت موجب بدنامی و مخدوش شدن وجهه و آبروی اجتماعی او خواهد شد و از طرفی هیچ سرباز هندی نیز حاضر نیست با او در جهت دستگیری سیدنیاز خان و علی محمد خان همکاری نماید شروع به بهانه جوئی کرد و گفت


همانطور که می دانید دربار هند نیروئی برای دستگیری این دو نفر در اختیار ندارد ، لذا از حضرت نادر شاه تقاضا دارم گروهی از سواران خود را بفرستد تا آنها را دستگیر نمایند ، نادر نپذیرفت و گفت این کار از وظایف شماست ، اگر من سربازان خود را برای دستگیری آنها بفرستم و مجددا درگیری و کشت و کشتار دیگری حاصل شد ، آیا شما عواقب خونبار آنرا بعهده می گیرید ، نظام الملک که در مخمصه و دو راهی بدی گرفتار شده بود با نهیب محمدشاه بخود آمد که به او می گفت ، آقای نخست وزیر چاره ای نداریم ، باید یک خون را فدای هزاران خون بنمائیم ، همین حالا بهمراه سواران اعلیحضرت نادر برو و هر دو نفر را به مسجد بیاور


نظام الملک که با فرمان محمدشاه ، از ننگ وطن فروشی و خیانت به هموطن خود رهائی یافته بود از آنجائیکه بسیار دوراندیش بود پیشنهاد کرد سواران نادر ، لباس سربازان هندی را بپوشند و به همراه وی برای دستگیری سید نیازخان و علی محمدخان حرکت کنند ، بدستور نادر ، سردار جلایر نیز در لباس و کِسوت یک سردار هندی بهمراه نظام الملک ، عازم مخفیگاه سیدنیازخان و سردار علی محمد خان گردید


در این زمان محمدشاه از نادر درخواست کرد هر چه زودتر اجساد سربازان و مردم شهر و لاشه های اسب ها و دام های مردم جمع آوری ، و بنا به آئین و سنت جاری دو طرف سوزانده و یا بخاک سپرده شود ، نادر موافقت کرد و محمدشاه از حضور نادر مرخص و به کاخ خود بازگشت


*نمونه دیگری از نظم و انضباط آهنین ارتش ایران ، در زمان نادر*


پس از رفتن محمدشاه ، فرمانده محافظان مسجد نزد نادر آمد و گفت زنی بهمراه شوهرش که ظاهرا از اشراف و افراد برجسته شهر هستند به مسجد آمده و قصد شرفیابی دارند ، نادر دستور داد آنها را بحضورش بیاورند ، دقایقی بعد ، زنی حدودا چهل ساله و شوهرش که پوشش مردم هند را به تن داشتند به حضور نادر رسیدند


در دستان زن ، جعبه زیبای جواهر کاری شده ای بود که آن را با احترام تقدیم پیش پای نادر گذاشت و گفت این جعبه بسیار با ارزش را آورده ام تا تقدیم شما کنم ، نادر درب جعبه را گشود و پس از مشاهده و رویت جواهرات داخل آن که بسیار نفیس و قیمتی بود علت این سخاوت و حاتم بخشی را از زن پرسید ، زن پاسخ داد


هنگامی که سربازان ایرانی سرگرم کشتار و غارت بودند دو تن از سربازان ایرانی با شمشیرهای خون آلود به خانه من که بهمراه شوهر و فرزندانم در گوشه ای پنهان شده بودیم آمدند ، ما از ترس نزدیک بود زَهره تَرَک (سنگ کوب) شویم ، آنها که من و فرزندانم را دیدند گفتند نترسید ، شما شورشی نیستید و ما آدم های بی گناه را نمی کشیم ، ما برای گرفتن غنیمت جنگی (لفظ مودبانه غارت و چپاول) آمده ایم ، من که از ترس می لرزیدم فورا این جعبه جواهر را که در جائی مطمئن پنهان کرده بودم آورده و به سربازان دادم ، سربازان درب جعبه را گشوده و به وارسی جواهرات گرانقیمت داخل آن مشغول شدند که ناگهان تبیره زدند (شیپور آتش بس) ، آنها وقتی صدای شیپور را شنیدند بدون آنکه چیزی بگویند و چیزی بردارند فی الفور (بسرعت) جعبه را بر زمین گذارده و با سرعت بیرون رفتند ، من و همسرم که هرگز این همه نظم را باور نمی کردیم تصمیم گرفتیم به پاس سلامتی و زنده ماندن خود و بویژه فرزندانمان ، که ناشی از قدرت و نفوذ کلام شما و انضباط عجیب سربازانتان است ، تمامی این گوهرهای گرانبها را تقدیم شما کنیم ، نادر لحظه ای خاموش و اندیشمند ، زن و شوهرش را می نگریست ولی لحظه ای بعد بخود آمد و با خرسندی و خشنودی تمام ، دست در جیب خود کرد و چند سکه نادری را که در هند ضرب شده بود را به تعداد خانواده زن و شوهر بعنوان یادگاری و به رسم هدیه ، به آنان بخشید و رو به آنان گفت ، بروید و آسوده باشید زیرا که ما میهمان شما هستیم
38 views15:50
Open / Comment
2022-09-04 18:40:35 سوال خود را تکرار کرد ، زن باز هم خاموش ماند ، نادر رو به سرباز کرد و گفت ، این زن را ببر و عقد کن ولی مواظب باش که او اسیر تو نیست ، همسر توست ، و بدنبال آن دست در جیب خود کرد و یک مشت سکه طلا درآورد و آنرا بعنوان مهریه به زن جوان داد و گفت این هم خرج عروسی تان ، مبارکتان باشد


محمدشاه و اطرافیانش مانند خواب زدگان ، مات و مبهوت به با نگاه های معنی دار به یکدیگر می نگریستند و خاموش مانده بودند


*پایان قسمت چهل و نهم*
43 views15:40
Open / Comment
2022-09-04 18:40:34 درآوَرَند (در جنگ های قدیم نبیره فرمان حمله و تبیره فرمان آتش بس بود)


دستور نادر ، بلافاصله و در دَم (یک لحظه) با نظمی مثال زدنی اجراء شد ، نادر سپس رو به محمدشاه کرد و گفت ، من از روز اول هم به شما گفته بودم ما مدتی بعنوان میهمان و نه اشغالگر به دهلی خواهیم آمد ، آیا این درست است که پنج هزار سرباز بی سلاح من ، ناجوانمردانه در یک روز نیست و نابود شوند ، حال در بازگشت به وطن ، چه پاسخی به خانواده هایشان بدهم ، آیا دیده یا شنیده اید که سربازان‌ من تا به حال ، کالائی را با زور ، یا رایگان و مجانی ، از یک هندی گرفته باشند و یا مزاحم ناموس کسی شده باشند و تجاوزی کرده باشند ، یا سربار کسی شده و بخاطر مسئله ای ، خشونتی بخرج داده باشند


محمدشاه و همراهان که هیچ پاسخی نداشتند مدتی خاموش ماندند سپس نظام الملک گفت ، ما همگی سپاسگزار شما هستیم ولی متاسفانه گروهی نادان و جاهل ، نافرمانی کردند و آبروی پادشاه ما را بردند ، من در همین جا متعهد می شوم این اوباش را پیدا کرده و به سخت ترین شیوه ممکن ، گوشمالی و تنبیه نمایم


در بعضی کتب تاریخی ، مدت کشتار همگانی را شش ساعت و شمار کشته شدگان را نزدیک به چهل هزار نفر نوشته اند ، ولی بیشتر تاریخ نگاران به هشتاد هزار قربانی اشاره کرده اند ، جمیسن فریزر تاریخ نگار انگلیسی شمار کشته شدگان را یکصد و بیست هزار نفر ، و آبه دوکلوستره تاریخ نگار فرانسوی ، شمار کشته شدگان را یک میلیون نفر اعلام نموده که قطعا اغراق آمیز و دروغ است ولی هشتاد هزار نفر ، مقرون به صحت و به واقعیت ، نزدیک تر است


هنوز یک ساعت از فرمان آتش بس نگذشته بود که سردار جلایر نزد نادر آمد و گفت سربازی یک لنگه گوشواره آورده تا بعنوان غنیمت به صندوق ارتش تحویل دهد و با توضیحاتی که داده شایسته دیدم بعرض شما برسانم ، نادر دستور دادسرباز را به حضورش بیاورند


دقایقی بعد سربازی بلند قامت و نیرومند نزد نادر آمد و پس از احترام ، بی حرکت و خاموش ایستاد ، نادر رو به وی کرد و گفت این گوشواره چیست و چرا یک لنگه است ، سرباز پاسخ داد ، به خانه ای که دو نفر شورشی در آن بودند حمله کردم و پس از درگیری کوتاهی ، هر دو را کشتم ، زن یکی از شورشیان گوشواره های زیبائی در گوش داشت ، یکی از آنها را تصاحب کردم ولی هنگامیکه زن میخواست گوشواره دومی را دربیاورد تبیره زدند (شیپور آتش بس) ، فهمیدم پادشاه دستور قطع عملیات داده ، این بود که گوشواره دومی را نگرفتم و فقط با یک لنگه گوشواره به مسجد آمدم تا آن را به صندوق لشگر بدهم


محمد شاه و نظام الملک و دیگر همراهانشان که هاج و واج ، اینهمه نظم و انضباط و فرمانبری را مشاهده می کردند بهت زده و با تعجب و شگفتی ناظر این صحنه بودند و نمی دانستند چه بگویند


در این زمان مجددا سردار جلایر نزد نادر آمد و گفت زن جوانی از اهالی شهر که گویا صاحب گوشواره است قصد شرفیابی دارد ، نادر دستور داد سرباز بیرون نرود و زن جوان را احضار کرد تا ببیند چه می گوید


زن جوان ، نزد نادر آمد ولی هنگامی که چشمش به محمدشاه و اطرافیانش افتاد ترسید و زبانش بند آمد ، نادر او را دلداری داد و به او اطمینان داد که در امان است ، زن بریده بریده و با ترس و لرز چنین گفت


آن دو نفری که این سرباز کشت ، هیچ نسبتی با من نداشتند ، آنها از ترس جانشان در کوچه ، این سو و آن سو می دویدند ، من درب خانه را گشودم و به آنان پناه دادم ولی پیش از آنکه درب را ببندم این سرباز هم به درون خانه آمد ، جنگی میان آنها درگرفت و این سرباز هر دو نفر آنها را کشت و چون تصور کرد که من همسر یکی از آنان هستم از من خواست که گردنبند و گوشواره هایم را به او بدهم وگرنه با زور آنها را تصاحب مینماید ، من که نزدیک بود از ترس قالب تُهی کنم (بمیرم ، سکته کنم) بیدرنگ گوشواره هایم را یکی یکی بیرون آوردم ، ولی هنوز گوشواره دوم را درنیاورده بودم که تبیره زدند (شیپور آتش بس) ، ناگهان دیدم این سرباز ، کار خود را نیمه تمام گذاشت و از خانه بیرون آمد ، من از جوانمردی او در آن آشفته بازار ، که هرگز قصد دست درازی و تجاوز به من را نداشت ، و هم از اینهمه وظیفه شناسی و نظم سربازان ایرانی ، مات و مبهوت ماندم و شرف و جان خودم را مدیون آتش بس حضرت نادر می دانم ، در حال حاضر نیز آمده ام که لنگه دیگر گوشواره خود را به شما هدیه کنم


گل از گل نادر شکفته شد و با صدای بلند خندید و با خوشحالی دستان خود را بر هم زد و سپس رو به زن جوان کرد و گفت ، آیا تو همسر داری ، زن گفت خیر قربان ، بیوه هستم و با نخ ریسی و‌ پارچه بافی روزگار می گذرانم ، نادر سپس رو به سرباز کرد و پرسید ، تو چطور ، آیا زن داری ، پاسخ سرباز منفی بود ، دوباره نادر رو به زن جوان کرد و گفت ، آیا دوست داری که این سرباز شوهر تو باشد ، زن سرخ شد و خاموش ماند و چیزی نگفت ، نادر گفت یکبار دیگر می پرسم اگر پاسخ ندادی معلوم می شود که موافقی و مجددا
39 views15:40
Open / Comment
2022-09-04 18:40:34 نادر دستور داده بود به زنان و کودکان و پیران و مردمی که صد در صد شورشی نیستند کاری نداشته باشند ولی به افراد شورشی و مشکوک بهیچوجه امان ندهند اما سواران خشمگین ، گهگاه به خانواده های شورشیان هم رحم نمی کردند و همه را می کشتند


هراس و دلهره ای عظیم همه شهر را فرا گرفته بود ، در شهر علاوه بر لاشه اسبان و پنج هزار سرباز ایرانی که روز قبل کشته شده بودند ، اجساد بی شمار شورشیان و مردم عادی تا چشم کار می کرد مشاهده می شد و دهلی ، به شهر مردگان تبدیل شده بود


خبر کشتار مردم دهلی به محمدشاه رسید و به وی گفته شد جلوی خشم نادر را گرفتن کاری دشوار است و اگر این قتل عام ها ، تا شب به درازا بینجامد حتی یکتن در دهلی زنده نخواهد ماند


بودن پنج هزار پیکر بی جان سواران ایرانی در خیابانهای دهلی کافی بود که نگذارد خشم سربازان ایرانی فروکش کند به ویژه اینکه فرمان نخست نادر ، هنوز به قوت خود باقی بود و مردان جنگی ایران تا دستور ثانوی (بعدی ، دومی) ناچار به پیروی از فرمان بودند ، به همین خاطر ، در شهر می گشتند و به هر خانه ای که مشکوک و بدگمان می شدند ریخته و کسانی را که درون خانه بودند را در دم می کشتند و خانه هایشان را آتش می زدند و یا غارت می کردند


بزرگان شهر با شتاب ، خود و خانواده هایشان را برداشته و به دربار محمدشاه و دیگر افراد برجسته دربار پناهنده شده بودند و با زاری از محمد شاه خواستند از نادر درخواست بخشش و عفو عمومی نماید


در این زمان عده زیادی از مردم شهر نیز ، دستهایشان را بر روی سرشان گذاشتند و با حالت تسلیم ، بی دفاعی خود را به سربازان ایرانی اعلام کرده و بسوی دربار محمدشاه روانه گردیدند ، محمدشاه و اطرافیانش که روحیه خود را باخته بودند دست به دامن نظام الملک (نخست وزیر و رئیس دولت محمدشاه ، که اصالتا ایرانی و ایرانی زاده بود) شدند


نظام الملک پیشنهاد کرد با توجه به اینکه نادر قبل از فرمان قتل عام ، از شما درخواست رسیدگی کرده بود و شما اعتنائی نکرده بودید ، صلاح را در این می بینم با تخت روان و همان جلال و شکوه و کبکبه و دبدبه پادشاهی ، شخصا به مسجد روشن الدوله عزیمت و از نادر ، توقف قتل عام عمومی را درخواست نمائید


چهره نادر با شنیدن گزارش ها و چند و چون شدت عمل و خشونت سواران خود که لحظه به لحظه توسط سردار جلایر به آگاهی میرسید ، روشن و خشنود نبود ، سردار جلایر احساس کرد نادر از عملکرد وی ناراضی است ، اندکی بعد نادر او را از اشتباه درآورد و گفت به افسران و فرماندهان دوازده گانه ابلاغ نمائید که از این لحظه ، چون دیگر مقاومت قابل توجهی مشاهده نمی شود ، ضمن هوشیاری ، نرم تر با مردم رفتار نمایند و بدون بررسی و اطمینان از شورشی بودن ، کسی را نکشند


محمد شاه و همراهانش با نگرانی و دلهره ، از کاخ شاهی به راه افتادند ، صدور فرمان نادر مبنی بر نرمش بیشتر با مردم سبب شد ، در نخستین برخورد کاروان محمدشاه با گروهی از سواران ایرانی ، فرمانده گروه ، بی درنگ مردان جنگی اش را مامور حفاظت و نگهبانی و راهنمائی شاه و همراهانش نماید ، رفتار متین فرمانده ایرانی اثری نیکو داشت و نگرانی ها را از بین برد و محمد شاه ، با پشتگرمی از انضباط و نظم ارتش نادری ، به سوی مسجد روشن الدوله رهسپار شد


محمد شاه ، هنگام عبور از میدان نزدیک مسجد ، با دیدن انبوه اجساد خون آلود و پاره پاره سربازان ایرانی و مردم کوچه و بازار دهلی ، نزدیک بود تعادل روحی و جسمی خود را از دست بدهد و قالب تُهی کند (سکته کند ، بمیرد) ولی با دلداری اطرافیان و توصیه آنان مبنی بر اینکه سرنوشت مردم بدست هند ، در دستان اوست بخود مسلط شده و وارد مسجد روشن الدوله گردید


سردار جلایر بدستور نادر شخصا به پیشواز محمدشاه رفت و با احترام ویژه او را به پشت بام مسجد به حضور نادر راهنمائی کرد


محمدشاه به محض اینکه چشمش به نادر افتاد خود را روی چکمه های نادر انداخت و با گریه و با صدائی لرزان گفت ، خواهش میکنم ، امر کن و دستور بده سربازانت دست از کشتار مردم من دست بردارند ، به آنان رحم کن و مردم شهر را به من ببخشای


نادر که در این زمان در حال خوردن مربا بود با احترام ، محمدشاه را از زمین بلند کرد و ضمن دلجوئی از وی ، ظرف مربا را بسوی او دراز کرد و درخواست کرد مربا بخورد ، نظام الملک که از اینهمه خونسردی ، دچار حیرت آمیخته با ترس شده بود با آوائی لرزان گفت ، پادشاها ، چگونه این خوراکی شیرین را به ما پیشنهاد میکنید در حالیکه خون هموطنانم مانند موج های دریا به تلاطم درآمده ، دستور بدهید ما را هم با آنان بکشند ، اگر گناهی هست از ماست ، مردم مظلوم و تیره بخت که گناهی ندارند ، این سخنان که با عجز و لابه و التماس آلود بود باعث شد نادر ظرف مربا را به کناری گذارده و بیدرنگ بدون اینکه منتظر سخن دیگری از سوی محمدشاه و دیگران باشد به سردار جلایر دستور دهد فورا شیپور بازگشت و تبیره (آتش بس) را به صدا
26 views15:40
Open / Comment