🔥 Burn Fat Fast. Discover How! 💪

1100WordsCoding

Logo of telegram channel wordscodes — 1100WordsCoding 1
Logo of telegram channel wordscodes — 1100WordsCoding
Channel address: @wordscodes
Categories: Languages
Language: English
Subscribers: 2.04K
Description from channel

کانال کدگذاری و مرور لغات کتاب "۱۱۰۰ واژه انگلیسی که باید دانست" همراه با مثال های فراوان برگرفته از معتبرترین دیکشنری ها واژه‌های پرتکرار GRE
تماس با مدیر
@AminiMahmoud

Ratings & Reviews

2.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

2


The latest Messages 12

2021-09-06 21:11:07 واژه چهارصد و شانزدهم)

bona fide
/bəʊnə 'faɪdɪ/
adj.

واقعی، بی تقلب، اصیل، با حُسنِ نیت، رو راست، راستین، منطبق با ادعاهای مطرح شده

به (بهونه فایده) رسوندن به دیگران = با حسن نیت؛ بدون تقلب؛ واقعی؛ اصیل!

کاری که میکنی باید بدون تقلب و واقعی و با حسن نیت و به بهانه ی فایده رسوندن به دیگران باشه!

bona + fide = good + faith

a bona fide manuscript of a medieval book
نسخه اصل (/اصیل) از یک کتاب قرون وسطایی

Is it a bona fide, reputable organization?
آیا این یک سازمان واقعی و معتبر است؟

a bona fide offer
پیشنهادی از روی حسن نیت

a bona fide commercial transaction
معامله تجاری واقعی و به دور از تقلب

We are happy to donate to bona fide charitable causes...
خوشحالیم که پیشکشی مان را در جهت اهداف حقیقی خیریه اهدا می‌کنیم...

We simply cannot believe that a bona fide seller would conduct business on this basis.
حقیقتا باورمان نمی‌شود که یک فروشنده واقعی معامله را به این شکل انجام بدهد.

The man had lied about having a medical degree; he was not a bona fide doctor. 
آن مرد دروغ گفته بود که مدرک پزشکی دارد؛ دکتر واقعی نبود.

The jeweler stated the large diamond was bona fide and valuable.
جواهرفروش اعلام کرد که آن الماس بزرگ، واقعی و ارزشمند است.

To make sure you are a bona fide buyer, the real estate agent will check your credit before allowing you to view the house.
دلال املاک برای اینکه مطمئن شود شما خریدار واقعی هستید، قبل از آن که اجازه بازدید خانه را به شما بدهد، موجودی حسابتان را بررسی می‌کند.

Unlike the sneaky man at the pawn shop, the bank manager made Harold a bona fide loan offer.
مدیر بانک بر خلاف آن مرد آب زیرکاه در بنگاه رهنی پیشنهادی واقعی برای اعطای وام به هارولد ارائه داد.

The results of the test were not bona fide because they did not include the negative side effects.
نتایج آزمایش واقعی نبودند چون آنها اثرات جانبی منفی را لحاظ نکردند.

Before I decide to buy your company, I will have my accountant review your financial documents to make sure they are bona fide. 
قبل از آن که تصمیم به خرید شرکتتان بگیرم، به حسابدارم می‌سپارم اسناد مالی شما را بررسی کند تا از واقعی بودن آنها اطمینان حاصل شود.

These strategies have been shown to be bona fide and are guaranteed to increase your firm’s revenue.
حقیقی بودن این راهبردها مشخص شده است و آنها به صورت تضمینی درآمد موسسه شما را افزایش خواهند داد.

It is obvious from the number of music downloads that the singer’s new song is a bona fide hit.
از تعداد بارگذاری های موسیقی مشخص است که آهنگ تازه این خواننده یک موفقیت واقعی است.

In order to receive a refund for your missing parcel, you will need to show the postal clerk a bona fide receipt for the item.
برای دریافت غرامت بابت بسته گمشده خود لازم است رسید معتبر آن را به کارمند پست ارائه دهید.

Syn:
1) genuine, authentic
2) made or done in good faith

@WordsCodes
248 viewsedited  18:11
Open / Comment
2021-09-05 23:26:56 واژه چهارصد و پانزدهم)

metamorphosis
/ˌmetəˈmɔːrfəsəs/
n.

مسخ، تغییر شکل، دگرگونی، دگردیسی، تبدیل. استحاله، تغییر مشهود

مسخ و دگردیسی زمانی صورت میگیره که چیزی از یک شکل به شکل کاملاً متفاوتی در میاد، (مثل مور پس از) تبدیل به مورچه پردار!

We have watched her metamorphosis from a shy schoolgirl into a self-confident businesswoman.
ما شاهد تبدیل شدن او از یک دخترمدرسه‌ای خجالتی به یک بانوی شاغل با اعتماد به نفس بوده‌ایم.

The company has gone through a series of metamorphoses.
شرکت مجموعه‌ای از تغییرات اساسی را از سر گذرانده است.
شرکت دستخوش یک سری تغییرات کلی شده است.

When Chet started exercising on a regular basis, he experienced a huge physical metamorphosis.
وقتی چِت به طور منظم شروع کرد به تمرین، تغییر فیزیکی مشهودی در او پیدا شد.

The new siding gave the residence a metamorphosis that transformed it into a new dwelling.
دیوارپوشِ جدید خانه را کلا تغییر داد و آن را به یک منزل تازه تبدیل کرد.

The metamorphosis has produced many visible changes.
این دگرگونی تغییرات مشهود زیادی ایجاد کرده است.

 In the film, the man went through a metamorphosis that turned him into a fly.
در فیلم، مرد مسخ شد و این مسخ او را به مگس تبدیل کرد.

From birth to death, the human body goes through many stages of metamorphosis.
از تولد تا مرگ، بدن انسان مراحل متعددی از یک دگردیسی را از سر می‌گذارند.

the metamorphosis of humans into animals
مسخ انسان ها به حیوانات

the metamorphosis of caterpillars into butterflies
دگردیسی (و تبدیل) کرم حشره به پروانه

...his metamorphosis from a republican to a democrat...
... [روند] تبدیل شدن وی از یک جمهوری خواه به یک دموکرات ...

...the metamorphosis of this tiny fishing village into a huge holiday resort...
... تغییر اساسی این دهکده کوچک ماهیگیری و تبدیل شدن آن به تفرجگاهی بزرگ برای تعطیلات...

Syn: alteration, change, changeover, mutation, transfiguration

@WordsCodes
275 viewsedited  20:26
Open / Comment
2021-09-04 11:58:29 واژه چهارصد و چهاردهم)

disciple
/dɪsaɪpəl/
n.

شاگرد، پیرو، مرید، هر یک از حواریون مسیح

شاگردها با دقت دیسیپلین رو رعایت می‌کردند!

John, the beloved disciple of Jesus
جان، حواری محبوب مسیح

a disciple of the Noble prize winner Andrei Sakharov...
یکی از شاگردان آندری ساخاروف، برنده جایزه نوبل، ...

a disciple of Buddha
یکی از مریدان بودا

He was an ardent disciple of Gandhi.
او یکی از مریدان پر و پا قرص گاندی بود.

He commanded them to go out and make disciples of all nations.
به آنها دستور داد که بروند و شاگردانی از همه ملت‌ها پرورش دهند.

Plato was one of the disciples of Socrates.
افلاطون یکی از مریدان سقراط بود.

In my youth, I was a disciple of Sartre.
من در جوانی پیرو (تعالیم) سارتر بودم.

Syn: student, learner, follower, adherent

@WordsCodes
114 views08:58
Open / Comment
2021-09-03 16:15:57 واژه چهارصد و سیزدهم)

desultory
/'desəltərɪ/
adj.

جسته و گریخته، بدون ترتیب، بی هدف، سرسری، ناپیوسته، پرت و پلا، در هم و بر هم، غیرمنسجم

مطالعه اش جسته و گریخته و سرسری بود؛
(ده سال طوری) بی هدف و بدون ترتیب انگلیسی خوند که آخرش هم چیزی یاد نگرفت!

He made only a desultory attempt to learn Italian.
تلاشش برای یادگیری ایتالیایی جسته و گریخته (و بی رمق) بود.

 She examined the shoes in a desultory fashion.
کفش ها را سرسری وارسی کرد.

 They were talking in a desultory manner, both busy with something else.
پراکنده و جسته گریخته با هم حرف می‌زدند و هر دوی آنها مشغول کار دیگری بودند.

The constables made a desultory attempt to keep them away from the barn.
پاسبان ها جسته و گریخته تلاش کردند آنها را از انبار دور نگه دارند.

Disgusted by his last place finish, the runner moved in a desultory manner towards the yellow ribbon.
دونده که از آخر شدنش به شدت ناراحت بود، بی هدف و بی میل به سمت نوار زرد حرکت می‌کرد.

The students were confused by the teacher’s desultory lecture which seemed to have no real focus.
درس بدون انسجام استاد - که به نظر هیچ محور خاصی نداشت - دانشجویان را گیج و سر در گم کرده بود.

The couple’s divorce came as no surprise because everyone knew their marriage was only a desultory arrangement.
طلاق این زوج مایه تعجب نبود چون همه می‌دانستند ازدواجشان بر اساس یک قرار و مدار بی برنامه و بی هدف شکل گرفت.

Because he was not happy with his pay increase, James made only a desultory effort to complete his duties at work.
جیمز از میزان افزایش حقوقش راضی نبود و به همین دلیل وظایفش را در محل کار با بی میلی و سرسری انجام می‌داد.

Because Janice was not a football fan, she showed only a desultory interest in the game.
جنیس طرفدار فوتبال نبود و به همین دلیل خیلی به مسابقه دل نمی‌داد.

When I complain about the messy condition of my daughter’s bedroom, she usually makes a desultory attempt to tidy up her space.
وقتی به دخترم غر می‌زنم که چرا اتاق خوابش وضعیت به هم ریخته دارد، معمولاً سرسری دستی می‌اندازد تا اتاقش را مرتب کند.

After losing the big game, we gave our opponents a desultory cheer.
بعد از باخت در آن مسابقه بزرگ، با بی میلی و سرسری حریفانمان را تشویق کردیم.

the desultory talk of old friends interrupted by long silences...
حرف های جسته و گریخته دوستان قدیمی مابین سکوت های طولانی...

desultory thoughts
افکار پراکنده و نامنسجم

Syn: occurring by chance, disconnected, random, aimless

@WordsCodes
101 views13:15
Open / Comment
2021-09-02 17:38:56 واژه چهارصد و دوازدهم)

ascetic
/ə'setɪk/
adj. & n.

زاهدانه، درویشانه، ریاضت کشانه، صرفه جو، زاهد، پرهیزکار، مرتاض، پارسا

(ای سه تیکه) نون کل غذای زاهدانه این مرتاضه!
[این سه تیکه نون...]

 the ascetic life of monks
   زندگی پرهیزکارانه راهب ها

his bony, ascetic face...
چهره استخوانی و ریاضت کشیده او...

 He lived as an ascetic in a simple hut in the mountains.
او به عنوان مرتاض در کلبه‌ای ساده در کوهستان زندگی می‌کرد.

an ascetic diet of rice and beans
رژیم غذایی درویشانه (/ساده) شامل برنج و لوبیا

She left the comforts of home to live the life of an ascetic.
او راحتی های خانه را رها کرد تا زندگی یک مرتاض را در پیش بگیرد.

He left the luxuries of the court for the life of an ascetic.
ناز و نعمت دربار را ترک گفت و زهد پیشه کرد.

The ascetic man gave away his fortune and moved into a tiny one-bedroom apartment. 
مرد درویش مسلک ثروتش را بخشید و به یک آپارتمان تک خوابه نقلی نقل مکان کرد.

Usually, ascetic shoppers only purchase items that are essential for everyday life.
معمولاً خریداران صرفه جو فقط اقلام ضروری زندگی روزمره را خریداری می‌کنند.

The top student of our class has ascetic habits and never does anything but study in his free time.
شاگرد اول کلاسمان زندگی بی حاشیه و ساده‌ای دارد و در اوقات فراغتش هرگز کاری جز درس خواندن انجام نمی‌دهد.

... an ascetic soldier who could survive in the wilderness with few resources.
... سربازی خوگرفته به شرایط سخت که می‌توانست با داشته‌های اندک در طبیعت به زندگی ادامه بدهد.

an ascetic lifestyle
سبک زندگی زاهدانه؛
زندگی درویش وار

Syn:
(n.) one who practices self-denial and devotion
(adj.) self-denying, abstinent, abstemious

@WordsCodes
175 viewsedited  14:38
Open / Comment
2021-09-01 15:31:08 واژه چهارصد و یازدهم)

penance
/'penəns/
n.

توبه، طلب بخشایش، اظهار پشیمانی، اظهار ندامت، کفاره، ریاضت کشی برای جبران خطا

افتاده به (پی ننه س)؛ زانو زده تا از بدی هایی که به مادرش کرده توبه و اظهار پشیمانی کنه!
[افتاده به پیِ ننه ست: افتاده به پای مادر تا از بدی ها...]

She did penance for her sins.
از گناهانش توبه کرد؛
به خاطر گناهانش توبه کرد.

He did charitable work as a penance.
برای توبه (/برای طلب بخشایش) کارهای خیریه انجام داد.

She kneeled at her mother's feet in penance.
برای طلب بخشایش مقابل پای مادرش زانو زد؛
مقابل پای مادرش زانو زد تا طلب بخشایش کند.

As a penance, she said she would buy them all a box of chocolates.
به جبران اشتباهش (/به منظور اظهار ندامت) گفت که یک بسته شکلات برای همه آنها خواهد خرید.

He believed the death of his child was penance for his sins.
معتقد بود مرگ فرزندش مجازات (/کفاره) گناهان او است.

He did penance for the wrongs he had committed.
از کارهای اشتباهی که کرده بود توبه کرد.

Has anyone ever paid a higher penance for telling a lie?
آیا هرگز کسی برای گفتن یک دروغ مزاجاتی سنگین تر از این بر خود روا داشته است؟

 He devoted his life to helping the poor as a penance for his past crimes.
برای توبه از گناهان گذشته‌اش زندگی خود را وقف کمک به فقرا کرد.

The priest told him to say twenty Hail Marys as a penance for his sins.
کشیش به او گفت برای توبه از گناهانش بیست بار ذکر "سلام بر مریم" را تکرار کند.

The man gave away all of his money to charity as penance for his greed.
مرد برای توبه از حرص تمام پول خود را به خیریه بخشید.

...harsh acts of penance...
... ریاضت های دشوار برای پاک کردن گناهان ...

Because Jack spent most of his teenage years mistreating his mother, he felt it was his penance to provide care for her when she became elderly.
جک که در بیشتر سال‌های نوجوانی رفتار ناپسندی با مادرش داشت، احساس می‌کرد به جبران خطاهایش وظیفه دارد در کهنسالیِ مادرش از او مراقبت کند.

Syn: atonement for sin, penitence, self-punishment

@WordsCodes
277 views12:31
Open / Comment
2021-09-01 00:16:01 واژه چهارصد و دهم)

decadence
/'dekədəns/
n.

زوال، تباهی، انحطاط، فساد

(ده که ده نیس)؛ ده دچار زوال و انحطاط و فساد شده!
[روستا که روستا نیست، دچار زوال ...]

western decadence
فساد (و انحطاط) غرب

an age of decadence
عصر انحطاط

He was critical of the decadence of modern society.
او منتقدِ فساد و انحطاط جامعه مدرن بود.

Political errors cause the decadence of nations.
اشتباهات سیاسی باعث انحطاط (و زوال) ملت ها می‌شوند.

Although there has been an increase in violent crimes by teenagers, this is not necessarily a sign of decadence of the younger generation.
درست است که میزان جرائم خشن نوجوانان افزایش یافته است، اما این لزوماً نشانگر انحطاط نسل جوان نیست.

Periods of economic growth are often followed by periods of decadence in which individuals shop simply because they can and not out of need.
دوره‌های رشد اقتصادی اغلب دوره‌های انحطاط را به دنبال دارند که در آنها افراد فقط به دلیل این که وسعشان می‌رسد خرید می‌کنند و نه از روی نیاز. ‌

Many countries view the United States as a den of decadence filled with people who care about nothing but indulging themselves.
از دیدگاه بسیاری از کشورها، ایالات متحده لانه تباهی و فساد و پر از افرادی است که دغدغه‌ای جز خوشگذرانی ندارند.

a life of sexual decadence
زندگی آمیخته با فساد و انحطاط جنسی

The decadence of traditional values...
زوال ارزش های سنتی...

Syn: decay, corruption, dissipation, decline

decay (v.) فاسد شدن یا کردن

decadent (adj.) فاسد، منحط

@WordsCodes
319 viewsedited  21:16
Open / Comment
2021-08-30 16:03:19 واژه چهارصد و نهم)

supplication
/sʌplɪ'keɪʃn/
n.

التماس، خواهش، تضرُع، استدعا، استغاثه، لابه و زاری

اونقدر حالت التماس و زاری داشت که (سه پله کشان) کشان روی زانو خزید تا از من طلب بخشش کنه!

their prayers and supplications to God
نیایش ها و تضرع های آنها به درگاه خدا

 He raised his arms in a gesture of supplication.
او دست هایش را با حالت تضرع بالا برد.

They knelt in supplication before the king.
آنها با التماس (و خواهش) در برابر پادشاه زانو زدند.

The worried father went to the hospital chapel to make a supplication for his sick child.
پدر مضطرب به نمازخانه بیمارستان رفت تا برای فرزند بیمارش دعا و استغاثه کند.

Bill made a supplication for a miracle as the gunman held a weapon to his head.
وقتی مرد مسلح اسلحه‌اش را روی سر بیل گذاشت، او با تضرع طلب معجزه کرد.

He made a supplication for forgiveness of their sins. 
برای بخشایش گناهانش تضرع و استغاثه کرد.

The kidnapped girl knew her prayer of supplication had been heard when the police rushed into the cabin. 
وقتی پلیس ها به داخل اتاقک ریختند، دختر ربوده شده فهمید که دعا و تضرعش مورد استجابت قرار گرفته است.

When Henry died, his parents felt as though God had ignored their supplication. 
وقتی هِنری مرد، احساس والدینش چنان بود که گویی خدا التماس ها و تضرع های آنها را ناشنیده گرفته است.

Each night, I get on my knees and make a supplication for good health for my loved ones and myself.
هر شب زانو می‌زنم و با تضرع برای سلامتی عزیزانم و خودم دعا می‌کنم.

Syn: earnest prayer, entreaty, plea, prayer

@WordsCodes
101 views13:03
Open / Comment
2021-08-29 23:12:50 واژه چهارصد و هشتم)

ponder
/'pɔndə(r)/
v.

به فکر فرو رفتن، غور کردن، تعمق کردن، سبک و سنگین کردن، اندیشیدن

پاندار: پندار؛ اندیشه؛ اندیشیدن

اطلاعات ریشه‌شناسی:
واژه ponder با واژه pound (واحد وزن) همریشه است. معنی سنگینی در هر دوی این کلمات وجود دارد: ponder (سبک و سنگین کردن؛ سنجیدن؛ اندیشیدن) و pound (پوند: واحد وزن)

She stopped for a moment to ponder whether to go or not.
 لحظه‌ای ایستاد تا فکر کند که آیا برود یا نه.

The jury is still pondering over the case.
هیئت منصفه هنوز دارد درباره پرونده غور می‌کند (/تفکر می‌کند).

I'm continually pondering how to improve the team.
مدام می‌اندیشم که چطور باید تیم را تقویت کرد.

She sat back for a minute to ponder her next move in the game.
لحظه‌ای تکیه داد تا درباره حرکت بعدی اش در بازی فکر کند.

We intend to ponder all the alternatives before acting.
قصد داریم قبل از اقدام همه گزینه ها را بسنجیم (/سبک و سنگین کنیم).

He pondered over God's greatness for hours.  
ساعت‌ها درباره‌ عظمت خدا ژرف اندیشی کرد. 

We pondered the events of history 
رویدادهای تاریخ را مورد تفکر قرار دادیم.

She pondered for a moment before replying.
پیش از پاسخ دادن لحظه‌ای تامل کرد.

 I pondered hard over the reply to his letter.
در مورد جوابی که باید به نامه‌اش می‌دادم عمیق فکر کردم.

Syn: to consider carefully, to think about, to contemplate, to review, to study

@WordsCodes
83 views20:12
Open / Comment
2021-08-28 11:44:34 واژه چهارصد و هفتم)

destitution
/destɪ'tju:ʃn/, US: /destɪ'tu:ʃn/
n.

فقر شدید، بی چیزی، نداری، افلاس، تهیدستی

دست تهی شون= فقر شون!

[دستِ تهیِ آنها= تهی دستی آنها= دست خالی آنها= فقر آنها]

He died in destitution.
در فقر (و فاقه) مرد.

The refugees lived in complete destitution.
پناهندگان در فقر کامل به سر می‌بردند.

Destitution has become a major problem in this district.
فقر در این منطقه به یک مشکل عمده تبدیل شده است.

He died leaving a wife and child in destitution.
او مُرد و زن و یک فرزندش را در فقر و نداری تنها گذاشت.

The government's actions will not prevent destitution.
اقدامات دولت جلوی فقر را نخواهد گرفت.

Many people were in a state of utter destitution.
افراد زیادی در وضعیت فقر مطلق بودند.

Now the workers face destitution.
هم اکنون کارگرها با فقر مواجه هستند.

His drinking led him to a life of destitution.
میخوارگی زندگی او را به افلاس کشاند.

As they rode into Munster the degree of destitution worsened considerably.
هر چه در مونستر جلوتر می‌راندند، وضعیت فقر به گونه‌ای چشمگیر وخیم تر می‌شد.

They are below the line dividing wealth and poverty, but above the line dividing poverty from destitution.
جایگاه آنها زیر خط جداکننده ثروت و فقر ولی بالای خط جداکننده فقر و افلاس است.

Syn: extreme poverty, penury, impoverishment

destitute (adj.)بسیار فقیر، مفلس

@WordsCodes
45 views08:44
Open / Comment