Get Mystery Box with random crypto!

1100WordsCoding

Logo of telegram channel wordscodes — 1100WordsCoding 1
Logo of telegram channel wordscodes — 1100WordsCoding
Channel address: @wordscodes
Categories: Languages
Language: English
Subscribers: 2.04K
Description from channel

کانال کدگذاری و مرور لغات کتاب "۱۱۰۰ واژه انگلیسی که باید دانست" همراه با مثال های فراوان برگرفته از معتبرترین دیکشنری ها واژه‌های پرتکرار GRE
تماس با مدیر
@AminiMahmoud

Ratings & Reviews

2.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

2


The latest Messages 15

2021-08-05 20:21:24 واژه سیصد و هشتاد و هفتم)

repose
/rɪ'pəʊz/
n.

استراحت، آسودگی، دراز کشیدن، خواب، آرامش

سگه دستاشُ (رو پوز)ش گذاشته بود و تو حالت خواب و آرامش بود!

He prayed for the repose of the souls of his father and mother.
برای آرامش روح پدر و مادرش دعا کرد.

What he needed was a good night's repose.
چیزی که نیاز داشت یک شب خواب راحت بود.

He was sitting by the swimming pool enjoying repose after work.
نشسته بود کنار استخر شنا و داشت از آرامشِ (/استراحت) بعد از کار لذت می‌برد.

 His face in repose is serious and thoughtful.
چهره‌اش در وقت استراحت جدی و متفکر است.

He had a still, almost blank face in repose...
در حالت استراحت چهره‌اش بی حرکت و تقریباً بی حالت بود...

Its atmosphere is one of repose rather than excitement.
حس و حالش بیشتر حس و حال آرامش است تا هیجان.

You need to sit in repose and try to empty your mind of all thoughts. 
باید در آرامش بنشینید و بکوشید ذهنتان را از همه افکار تهی کنید.

Sometimes, when I don’t want anyone to bother me, I go to the public library, my favorite place of repose.
گاهی وقتی دوست ندارم کسی مزاحمم بشود، می‌روم کتابخانه عمومی که مکان محبوب من برای رسیدن به آرامش است.

Everyone’s life should have a balance: work and play, activity and repose. 
زندگی هر فرد باید تعادل داشته باشد: کار و تفریح، فعالیت و استراحت.

Every morning, the queen retreated to the chapel for a time of prayer and solitary repose.
هر روز صبح ملکه به نمازخانه می‌رفت تا ساعتی را به نیایش و خلوت بگذراند.

Syn: state of rest, relaxation, ease, sleep

@WordsCodes
235 views17:21
Open / Comment
2021-08-04 13:15:49 واژه سیصد و هشتاد و ششم)

redolent
/'redələnt/
adj.

خوشبو، معطر، دارای بو یا حال و هوای یک چیز بخصوص، یادآور حسی خاص

(رد لنت) افتاده روی دیسک ترمز، اگه اینجا چندان خوشبو نیست، برای اینه که بوی لنت سوخته میاد!
[رَدِ لنت ترمز افتاده روی دیسک ...]

redolent of the sea
دارای بوی دریا

a tomato sauce redolent with garlic and coriander
سس گوجه با بوی سیر و گشنیز

a room redolent of the 1940s
اتاقی که حال و هوای سال های دهه ۱۹۴۰ را به یاد می‌آورد؛
اتاقی که بوی (/حس و حال) دهه چهل را در خود دارد

a sad tale, redolent with regret
قصه‌ای غمناک و حزن انگیز

The air was redolent with the smell of wood smoke.
هوا بوی دود هیزم می‌داد.

The album is a heartfelt cry, redolent of a time before radio and television.
این آلبوم فریادی است از اعماق قلب که حال و هوای دوره پیش از رادیو و تلویزیون را دارد.

The mountain air was redolent with the scent of pine needles.
هوای کوهستان از بوی برگ های سوزنی کاج ها معطر بود.

The hall was redolent of floor wax.
راهرو بوی واکس کفپوش می‌داد.

His style is redolent of Hemingway.
سبک [نویسندگی] او حس و حال همینگوی را دارد.

His clothing was redolent with the scent of a woman’s perfume. 
بوی عطر زنی از لباسش استشمام می‌شد.

The candy shop was redolent with the rich smell of chocolate. 
آبنبات فروشی بوی تند شکلات می‌داد.

Syn: fragrant, smelling of something, remindful

@WordsCodes
47 views10:15
Open / Comment
2021-08-03 14:54:42 واژه سیصد و هشتاد و پنجم)

pesky
/'peskɪ/
adj.

مزاحم، ناخوشایند، آزاردهنده، اذیت کن، درد سر ساز

- به من میگی مزاحم؟ - (پس کی) مزاحمه؟ این تویی که مث سریش چسبیدی به من!

a pesky dog/reporter
سگ/گزارشگر مزاحم؛
سگ/گزارشگر آزارنده

... a pesky tourist asking silly questions of a busy man.
... گردشگر مزاحمی که از یک آدم پرمشغله سوالاتی احمقانه می‌پرسد.

Those pesky kids from next door have let down my car tyres again!
بچه‌های درد سر ساز همسایه بغلی دوباره باد تایرهای ماشینم را خالی کرده‌اند!

I killed that pesky fly.
آن مگس مزاحم را کشتم.

I've been trying to get rid of this pesky cold for weeks.
هفته‌هاست که دارم سعی می‌کنم از شر این سرماخوردگی آزاردهنده خلاص بشوم.

I've had a pesky headache all day.
کل روز سردرد آزاردهنده‌ای داشته‌ام.

The farmer became annoyed by the pesky pests that ate away at the crops in his field.
کشاورز از دست آفات مزاحمی که محصولات را در مزرعه کشاورز ‌پوساندند به ستوه آمد.

He kept getting pesky emails from....
او مدام ایمیل های مزاحمی از ... دریافت می‌کرد.

Syn: annoying, bothersome, galling, irritating

@WordsCodes
141 views11:54
Open / Comment
2021-08-01 21:44:57 واژه سیصد و هشتاد و چهارم)

nebulous
/'nebjʊləs/
adj.

مبهم، نامشخص، محو، ابری، مه‌آلود

(نه بلوز) نیس، شاید ژاکته؟ راستش نمیدونم چه لباسیه، آخه از این فاصله محو و نامشخصه!

These philosophical concepts can be nebulous.
این مفاهیمِ فلسفی می‌توانند مبهم (و نامشخص) باشند.

His plans were pretty nebulous.
طرح و نقشه‌هایش خیلی مبهم بودند.

She gave a nebulous answer to the question.
او به سوال جوابی مبهم داد.

The figure of that animal was still nebulous. I could not say what it is.
شکل آن حیوان هنوز محو و نامشخص بود. نمی‌توانستم بگویم چیست.

Music is such a nebulous thing.
موسیقی پدیده‌ای پُرابهام است.

After the car accident, his memories were quite nebulous.
بعد از تصادف اتومبیل خاطراتش کاملاً مخدوش شده بودند.

Beauty is a nebulous term until it is defined by the beholder.
زیبایی اصطلاحی مبهم است، تا زمانی که بیننده آن را تعریف کند.

While the driving teacher thought his instructions were clear, the students found them to be nebulous.
مربی رانندگی فکر می‌کرد راهنمایی هایش روشن هستند، اما از نظر مهارت آموزان این دستورالعمل ها مبهم بودند.

Before the man drifted into unconsciousness, he voiced nebulous words about a hidden treasure.
مرد پیش از آن که بیهوش شود، کلمات مبهمی درباره یک گنج مخفی بر زبان آورد.

his nebulous ideas about salvation...
ایده‌های مبهم او درباره رستگاری...

a nebulous shape
شکل نامشخص

Syn: unclear, vague, indistinct, hazy

nebula (n.)
(در نجوم) سحاب، سحابی

@WordsCodes
239 viewsedited  18:44
Open / Comment
2021-07-31 11:58:41 واژه سیصد و هشتاد و سوم)

indict
/ɪn'daɪt/
v.

متهم کردن، به دادگاه کشیدن، کیفرخواست صادر کردن، گناه بستن به، اعلام جرم کردن

من رو متهم کرد که (این دیکته) رو با تقلب نوشته م!

She was indicted for murder.
او را متهم به قتل کردند (و به دادگاه بردند).
کیفرخواست قتل علیه او صادر شد.

He was indicted on corruption charges.
او را به فساد متهم کردند؛
به جرم فساد برای او کیفرخواست صادر کردند؛
به اتهام فساد علیه او اعلام جرم کردند.

The police said he'd been formally indicted on Saturday.
پلیس گفت که شنبه رسماً برای او کیفرخواست صادر شده است.

He indicted the people for not resisting tyranny.
او مردم را به خاطر اینکه در برابر بیدادگری مقاومت نکرده بودند مقصر دانست.

The Governor has been indicted on 23 criminal counts including fraud.
فرماندار به ۲۳ فقره جرم کیفری از جمله کلاهبرداری متهم شده است.

He was indicted for crimes against humanity.
به جنایت علیه بشریت متهم شد؛
به جرم جنایت علیه بشریت علیه او کیفرخواست صادر شد.

She has been indicted for possessing cocaine...
به خاطر داشتن کوکایین علیه او اعلام جرم شده است...

Attorneys for the indicted officers tried to delay the trial.
وکلای مامورین مورد اتهام کوشیدند دادرسی را به تاخیر بیاندازند.

Because there is no proof that the accused rapist actually committed the assault, the grand jury decided not to indict him and let him go free officially.
از آنجا که دلیلی برای اثبات ارتکاب تجاوز توسط متهم به تجاوز وجود ندارد، هیئت منصفه عالی تصمیم گرفت علیه وی کیفرخواست صادر نکند (/علیه وی اعلام جرم نکند) و او را رسماً آزاد کند.

The drug dealer threatened the informant into silence so that the feds couldn’t indict him for distribution of narcotics.
قاچاقچی مواد کوشید با تهدید فرد مخبر را به سکوت وادارد تا مقامات فدرال نتوانند به جرم توزیع مواد مخدر علیه او کیفرخواست صادر کنند.

Officials believed that they had enough evidence to indict Casey Anthony for aggravated child abuse, but she was acquitted during the trial. 
مقامات معتقد بودند ادله کافی دارند تا به جرم کودک آزاری مُشدَد علیه کیسی آنتونی کیفرخواست صادر کنند، اما وی در دادرسی تبرئه شد.

Syn: accuse, bring accusation against somebody

indictment (n.)
کیفرخواست، ادعانامه، اعلام جرم

@WordsCodes
108 views08:58
Open / Comment
2021-07-30 14:13:06 واژه سیصد و هشتاد و دوم)

derogatory
/dɪ'rɔgətərɪ/
adj.

تحقیرکننده، تحقیرآمیز، توهین آمیز، خفت آور

توی بعضی فرهنگ ها، کلمه (دورگه طوری) ادا میشه که یه واژه تحقیرآمیز و توهین‌آمیز محسوب میشه!

a derogatory nickname
لقب توهین‌آمیز

derogatory connotations
معانی ضمنی توهین‌آمیز

Some people regard this word as derogatory.
بعضی مردم این کلمه را توهین آمیز می‌دانند.

He made derogatory remarks about you.
او درباره شما حرف های توهین‌آمیزی زد.

To a mentally disabled person, the term “retarded” is viewed as a derogatory word. 
لفظ "عقب مانده" از نظر یک فرد معلول ذهنی واژه‌ای توهین‌آمیز محسوب می‌شود.

The restaurant’s derogatory name caused people to avoid eating there.
نام توهین‌آمیز رستوران باعث می‌شد مردم برای غذاخوردن به آنجا مراجعه نکنند.

Syn: belittling, disparaging

@WordsCodes
169 views11:13
Open / Comment
2021-07-29 17:37:57 واژه سیصد و هشتاد و یکم)

reviled
/rɪ'vaɪld/
adj.

نکوهش شده، مورد سرزنش، هدف هتاکی، فحش خور و منفور، نکوهیده

صفتِ reviled از فعل revile (به معنی "سرزنش و توهین و تحقیر کردن") گرفته شده:

کد revile:
(روال) همیشگی اش اینه که دیگران رو مورد تحقیر و توهین و سرزنش قرار میده!

He is probably the most reviled man in contemporary history.
او احتمالاً منفورترین (/نکوهش شده ترین) فرد تاریخ معاصر است.

The king was just as reviled as his tyrannical father.
پادشاه دقیقا به اندازه پدر مستبدش منفور (و آماج ناسزاها) بود.

The politician was reviled in the newspapers for his racist remarks.
این سیاستمدار به دلیل اظهار نظرهای نژادپرستانه اش هدف انتقاد روزنامه‌ها بود.

Reviled as traitors, they now want to leave the country.
این افراد که به عنوان خائن هدف توهین و تحقیر قرار گرفته‌اند، اکنون می‌خواهند کشور را ترک کنند.

Syn: scolded, hated, criticized

revile (v.)
مورد سرزنش قرار دادن، نکوهیدن، توهین و تحقیر و سرزنش کردن

@WordsCodes
202 views14:37
Open / Comment
2021-07-28 14:08:20 واژه سیصد و هشتادم)

rife
/ˈraıf/  
adj., not used before a noun

شایع، گسترده، فراوان، پُررواج، پُر (از چیزی ناخوشایند)

اگه چیزی rife باشه، اون چیز (را اف)تاده و همه گیر و شایع و فراوان شده!
[... اون چیز راه اُفتاده و ...]

The office is rife with rumour.
اداره پر از شایعه است؛
شایعات فراوانی در اداره وجود دارد.

Malaria was rife in the refugee camps.
مالاریا در اردوگاه های پناهندگان شایع و گسترده بود (/بیداد می‌کرد).

Bribery and corruption were rife in the industry.
رشوه و فساد در این صنعت شایع و گسترده بود؛
رشوه و فساد در این صنعت رواج داشت.

Violence is rife in our cities.
خشونت در شهرهای ما شایع است.

Speculation is rife that he will be sacked...
گمانه زنی های زیادی هست که او را اخراج خواهند کرد...

Rumors about them are running rife.
شایعات مربوط به آنها همه جا پیچیده است.

During the last economic crisis, the unemployment office was so rife with people that additional chairs were brought into the building. 
در بحران اقتصادی اخیر اداره بی کاری چنان مملو از جمعیت بود که مجبور شدند صندلی اضافه به ساختمان بیاورند.

Since the tap water in the city is rife with bacteria, you should only drink bottled water during your visit. 
چون آب شیر شهر پر از باکتری است، در طول اقامتتان فقط باید از آب بطری استفاده کنید.

Before my parents divorced, our home was always rife with tension.
قبل از طلاقِ والدینم خانه ما همیشه پر از تنش و کشمکش بود.

These buildings are rife with overhead cameras that help prevent theft.
این ساختمان ها پر از دوربین های بالاسری هستند که کمک می‌کنند جلو سرقت گرفته شود.

My essay was rife with mistakes and needed to be rewritten.
مقاله من پر از اشتباه بود و نیاز به بازنویسی داشت.

rife with error
پر از غلط

مهم: کلمه rife از آن دسته صفت هایی است که نباید آنها را قبل از اسم به کار برد.

Syn: widespread, common, overflowing

@WordsCodes
252 viewsedited  11:08
Open / Comment
2021-07-27 22:46:56 واژه سیصد و هفتاد و نهم)

nostalgia
/nɔ'stældʒə/
n.

دلتنگی، حسرت یا آرزوی گذشته، نوستالژی

خودش کُده دیگه، تو فارسی هم میگن "نوستالژی"

his nostalgia for the happy days of his youth
یاد کردن حسرت آمیز او از روزهای خوش جوانی؛
دلتنگی او برای روزهای خوش جوانی

nostalgia for the old good days
دلتنگی برای ایام خوش گذشته

Some people feel nostalgia for their school days.
بعضی از مردم دلشان برای دوره دانش آموزی شان تنگ می‌شوند؛
بعضی از مردم نسبت به روزهای مدرسه رفتنشان حس نوستالژی دارند.

The immigrants I spoke to often had an intense nostalgia for their homeland.
مهاجرانی که با آنها صحبت کردم اغلب به شدت دلتنگ وطنشان بودند.

Hearing that tune again filled me with nostalgia.
شنیدن دوباره آن آهنگ من را برد به گذشته ها؛
شنیدن دوباره آن آهنگ من را لبریز از حس نوستالژی کرد.

She felt a sudden pang of nostalgia for her mother.
ناگهان برای مادرش احساس دلتنگی کرد؛
ناگهان دلش برای مادرش تنگ شد.

Nostalgia buffs gathered for the auction.
نوستالژی بازها (/خاطره بازها) برای این حراجی جمع شدند.

 I remember it with great nostalgia.
خاطره اش برای من با حسرت زیادی آمیخته است؛
یادش که می‌کنم کلی دلم تنگ می‌شود.

. He felt no nostalgia for those days.
دلش اصلاً برای آن روزها تنگ نمی‌شد.

An air of Sixties nostalgia was felt in the film.
حال و هوای نوستالژی دهه شصت در فیلم حس می‌شد.

My grandmother says the jazz music triggers nostalgia for her youth. 
مادربزرگم می‌گوید آن آهنگ جاز او را یاد جوانی اش می‌اندازد.

Syn: yearning for the past, wistfulness

@WordsCodes
232 views19:46
Open / Comment
2021-07-26 13:57:08 واژه سیصد و هفتاد و هشتم)

blunt
/blʌnt/
adj.

رُک، بی پرده، بی شیله پیله

بلانت:
بلا (بدون) + نت (net: نِت، تور، توری) > بدون توری!
بدون پرده توری، بی پرده، رُک!

 a blunt statement
   اظهارنظر رُک و بی پرده

He had a blunt message for the audience.
او پیامی رک و بی پرده برای مخاطبان داشت.

I'll be blunt - what you did was terrible.
رُک می گویم - کاری که کردی افتضاح بود.

 She is blunt about her personal life...
درباره زندگی شخصی اش رک و بی پرده است...

 You could have been less blunt...
شاید بهتر بود این قدر رک نباشی...

 She told them in blunt terms that ...
(رُک و) بی پرده به آنها گفت که...

It was a frank answer to a blunt question.
این پاسخی صریح به یک پرسش بی‌پرده بود.

I’ve lost friends due to being a very blunt person and speaking my mind. 
من آدم خیلی رُکی هستم و چیزی که در ذهنم است را به زبان می‌آورم و به همین دلیل دوستانم را از دست داده‌ام.

She asked me to be blunt but I don't think she expected me to be so forthcoming.
از من خواست رک باشم، اما به نظرم انتظار نداشت تا آن حد بی پرده باشم.

Syn: plain spoken, frank, straightforward, candid, direct

@WordsCodes
124 views10:57
Open / Comment