Get Mystery Box with random crypto!

1100WordsCoding

Logo of telegram channel wordscodes — 1100WordsCoding 1
Logo of telegram channel wordscodes — 1100WordsCoding
Channel address: @wordscodes
Categories: Languages
Language: English
Subscribers: 2.04K
Description from channel

کانال کدگذاری و مرور لغات کتاب "۱۱۰۰ واژه انگلیسی که باید دانست" همراه با مثال های فراوان برگرفته از معتبرترین دیکشنری ها واژه‌های پرتکرار GRE
تماس با مدیر
@AminiMahmoud

Ratings & Reviews

2.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

2


The latest Messages 10

2021-09-22 15:54:31 واژه چهارصد و سی و دوم)

indifference
/ɪn'dɪfərəns/
n.

بی علاقگی، بی قیدی، بی توجهی، بی‌اعتنایی، سهل انگاری، بی تفاوتی

بدون+تفاوتی؛ بی تفاوتی؛
پیشوند منفی ساز (in)+ تفاوت (difference)

He has a total indifference to public opinion.
او نسبت به افکار و آراء عمومی کاملاً بی‌توجه است.

She showed indifference to her friend's fate.
او نسبت به سرنوشت دوستش بی‌اعتنایی نشان می‌داد؛
سرنوشت دوستش برای او اهمیتی نداشت.

It's a matter of indifference to me whether he goes or not.
برایم اهمیتی ندارد که می‌رود یا نه.

The campaign aims to combat public indifference to racial discrimination.
هدف این پویش مبارزه با بی‌اعتنایی عمومی نسبت به تبعیض نژادی است.

Try to treat such comments with benign indifference.
بکوشید با بی‌اعتنایی توام با خوشبینی با این اظهارات برخورد کنید؛
سعی کنید با بی‌توجهی توام با مهربانی از کنار این حرف ها بگذرید.

She showed total indifference to his fate.
کلاً به سرنوشتش بی‌اعتنایی نشان می‌داد؛
به سرنوشتش اصلاً اهمیتی نمی‌داد.

He feigned indifference to criticism of his work.
وانمود می‌کرد که به نقدهای صورت گرفته بر کارهایش بی‌اعتنا (/بی‌توجه) است.

They regard the change with a certain indifference.
با یک مقدار بی‌اعتنایی به این تغییر می‌نگرند.

They have an air of studied indifference to the problem.
به شکلی سنجیده و مطالعه شده نسبت به این مسئله بی‌توجهی نشان می‌دهند.

She adopted an attitude of supreme indifference.
برخوردش توام با بی‌اعتنایی محض بود؛
کاملا بی‌توجه بود.

Because Martha showed a total lack of interest in music, her mother used this indifference as a reason to sell the family’s piano.
از آنجا که مارتا به کلی نسبت به موسیقی بی‌علاقه بود، مادرش این بی‌اعتنایی را دستاویزی قرار داد تا پیانوی خانواده را بفروشد.

Depression added to the man’s indifference and caused him to care less and less about things he had once loved and enjoyed.
افسردگی بر شدت بی‌اعتنایی (/کرختی) مرد افزود و باعث شد او به چیزهایی که زمانی مورد علاقه و مایه لذتش بودند کمتر و کمتر توجه نشان بدهد.

his callous indifference to the plight of his son...
بی‌اعتناییِ سنگدلانه او نسبت به گرفتاری ِ پسرش...

... a reckless indifference  to security standards. 
... بی‌اعتنایی غیرمسئولانه به ضوابط امنیتی.

his indifference towards art
بی‌توجهی او به هنر

Syn: lack of concern, apathy, unconcern, lack of interest, lack of feeling

@WordsCodes
77 viewsedited  12:54
Open / Comment
2021-09-21 23:50:43 واژه چهارصد و سی و یکم)

escalation
/eskə'leɪʃn/
n.

افزایش، تشدید، بالا گرفتن

وقتی افزایش قیمت ها رو دیدند، دود (از کله شون) بلند شد!

مردم این شهر بندری اوضاع مالی شون خوب شده چون آمار صادرات از (اسکله شون) بالا رفته!

an escalation  of the level of violence in video games...
افزایش سطح خشونت در بازی های ویدیویی...

the escalation  of the conflict into an all-out war...
تشدید مناقشه و تبدیل شدن آن به یک جنگ تمام عیار...

Higher wages caused an escalation of prices.
دستمزدهای بالاتر باعث افزایش قیمت‌ها شد.

There was a gradual escalation of hostilities.
خصومت ها به تدریج افزایش یافت؛
خصومت ها کم کم بالا گرفت.

The rapid escalation in violent crime has shocked authorities.
افزایشِ سریعِ جرایمِ خشن مقامات را شوکه کرده است.

This has led to a dramatic escalation in costs.
این به افزایش چشمگیر قیمت‌ها منجر شده است.

This bill represents another escalation in the war on drugs.
این لایحه به معنی آن است که مبارزه با مواد بار دیگر تشدید می‌شود.

This week witnessed a significant escaltion in the global financial crisis.
این هفته شاهد تشدید چشمگیر بحران مالی جهانی بود.

to prevent the dispute from escalation...
جلوگیری کردن از تشدید مناقشه...

an escalation in violence
افزایش خشونت

escalation in the patient's symptoms
تشدید علائم بیماری در بیمار

an escalation of behavior problems among these students...
افزایش مشکلات رفتاری در این دانش‌آموزان...

... the cause of the escalation in officially recorded statistics on psychiatric morbidity.
... دلیل افزایش آمار رسمی مرگ و میر مرتبط با روانپزشکی.

Syn: an increase, intensification, growth, acceleration, rise

escalate (v.)
بالا رفتن، زیاد شدن، تشدید شدن

@WordsCodes
35 views20:50
Open / Comment
2021-09-20 12:55:37 واژه چهارصد و سی اُم)

appellation
/æpə'leɪʃn/
n.

لقب، نام، عنوان

شرکت اپل محصولات درجه یکی داره. مثلا به گوشی (اپل شون) لقب 'سلطان گوشی ها' رو دادن!
[... به گوشی اپل شون (= اپل آنها) لقب سلطان گوشی ها دادن]

توی میوه ها (اپل شأن) بالایی داری، طوری که بهش لقب سلطان میوه ها رو دادن!
[توی میوه ها سیب شأن بالایی داره....]

He received the appellation 'Mouse' because he was so tiny.
چون خیلی ریزه پیزه بود، به او لقب 'موش' دادند.

The city fully deserves its appellation ‘the Pearl of the Orient’.
این شهر کاملاً شایسته عنوان 'مروارید شرق' است؛
لقب 'مروارید شرق' کاملا برازنده این شهر است.
ً
As the strongest man in the neighborhood, he was given the appellation 'Iron Man'.
به عنوان قوی ترین مرد محله، به او لقب 'مرد آهنی' داده بودند.

He did not deserve the appellation "teacher".
او  استحقاق عنوان معلمی را نداشت.

Burdick never minded the appellation.
بردیک هرگز با این لقب مشکلی نداشت.

Because there is no appellation on the product, consumers are confused about the brand's name. 
چون هیچ اسمی روی این محصول وجود ندارد، مصرف‌کنندگان سردرگم هستند که نام این برند چیست.

Henry cheated on the bar exam so he does not deserve the appellation of attorney.
هنری در امتحان پذیرش وکلا تقلب کرد، بنابراین او شایسته عنوان وکیل نیست.

In high school my friends would often refer to me as Penguin, an appellation I earned because of my unusual walk.
در دبیرستان دوستانم اغلب به من می‌گفتند پنگوئن؛ این اسم را به خاطر طرز عجیب راه رفتنم روی من گذاشته بودند.

It is not surprising that most restaurants near the Grand Canyon use the attraction’s appellation in their names.
عجیب نیست که نام بیشتر رستوران های نزدیک 'گرند کنیون' اسم این جاذبه گردشگری را در خود دارد.

Only a few people are allowed to call William by the appellation of Bill.
فقط تعداد کمی از افراد اجازه دارند ویلیام را به اسم "بیل" صدا بزنند.

The path had the appellation of “The Most Crooked Street in the World.”
به این مسیر لقب "پر پیچ و خم ترین خیابان دنیا" داده بودند.

Syn: name, title, nickname, epithet

@WordsCodes
55 views09:55
Open / Comment
2021-09-19 13:29:58 واژه چهارصد و بیست و نهم)

demur
/dɪˈmɜː r/
v.

اعتراض یا مخالفت کردن، چون و چرا کردن، دودلی کردن، سر باز زدن، عدم موافقت خود را اعلام کردن

(ده مر)تبه ازش خواهش کردند اما نپذیرفت و مخالفت کرد!
[ده مرتبه ازش خواهش ...]

پیشوند منفی کننده (de) + مُهر (mur) >
مُهر نکردن، مُهر تایید نزدن، مخالفت و اعتراض کردن

We hoped he would agree but he demurred.
امیدوار بودیم موافقت کند اما او نپذیرفت (/اعتراض کرد/مخالفت کرد).

 A number of people wanted her to run for governor, but she demurred.
تعدادی از مردم از او خواستند کاندید فرمانداری بشود اما او سر باز زد (/نپذیرفت).

I asked her if this was a good idea but she demurred.
از او پرسیدم آیا به نظرش این فکر خوبی است اما او (با این ایده) مخالفت کرد.

Most drinkers demur at the appellation of "alcoholic".
بیشتر مشروب خورها از پذیرفتن لقب "الکُلی" سر باز می‌زنند؛
بیشتر مشروب خورها نمی‌پذیرند که دیگران آنها را "الکُلی" بنامند.

I suggested that we hire him but the boss demurred.  
من پیشنهاد کردم که او را استخدام کنیم ولی رئیس سر باز زد.

Hunt wanted to know, would I be prepared to take over the whole operation and supervise it? At first I demurred...
هانت می‌خواست بداند آیا من کل عملیات را دست خواهم گرفت و بر آن نظارت خواهم کرد یا خیر. من ابتدا مخالفت کردم...

The doctor demurred, but Piercey was insistent.
دکتر مخالفت کرد، اما پیرسی مُصِر بود.

Thomas raised his hand to demur but wasn’t allowed to protest.
توماس دستش را بالا گرفت تا مخالفتش را بیان کند اما به او اجازه اعتراض ندادند.

I wanted to stand up and demur but...
می‌خواستم بایستم و اعتراض کنم اما...

to demur at a proposal
با پیشنهادی مخالفت کردن

Syn: to object, to protest, to challenge, disagree, dissent, refuse

@WordsCodes
98 views10:29
Open / Comment
2021-09-18 21:47:40 واژه چهارصد و بیست و هشتم)

connubial
/kəˈnjuː.biəl/,
US: /kəˈnuː.biəl/
adj.

مربوط به زناشویی، نکاحی، زن و شوهری

(خونه با یار) که توش زندگی زن و شوهری و زناشویی جریان داره دیگه!
[خانه با یار و همسر که ...]

connubial rites
مراسم زناشویی

connubial bliss
سعادت (و خوشبختی) زناشویی؛
سعادت و خوشبختی در ازدواج

connubial bed
بستر زناشویی

connubial argument
بحث و مشاجره زناشویی

John and Mary lived in connubial bliss for over 50 years.
جان و مری بیش از پنجاه سال زندگی مشترک سعادتمندی داشتند.

Some women attribute their addiction to connubial stress.
بعضی زنان اعتیاد خود را به استرسِ زندگیِ زناشویی منتسب می‌کنند؛ بعضی زنان استرسِ زندگیِ زناشویی را عامل اعتیاد خودشان می‌دانند.

The inmate was not allowed connubial visits with his wife.
زندانی مجاز به ملاقات زناشویی با زنش نبود.

As a symbol of their connubial love, the couple always took a weekend vacation around their anniversary.
زوج به نشانه عشق زناشویی شان همیشه حوالی سالگرد ازدواجشان آخر هفته به تعطیلات می‌رفتند.

Syn: related to marriage, marital, conjugal, married, nuptial

@WordsCodes
163 views18:47
Open / Comment
2021-09-17 21:06:41 واژه چهارصد و بیست و هفتم)

fabricate
/'fæbrɪkeɪt/
v.

ساختن، (دروغ) بهم بافتن، (داستان و غیره) سرهم کردن، جعل کردن

دروغِ (فابریک) ساختن، داستان سر هم کردن!

پشت سر هم دروغ سر هم میکنه، درست مثل کارخونه ای که قطعات (فابریک) رو سر هم میکنه!

The company fabricates plastic chairs.
این کارخانه صندلی‌های پلاستیکی می‌سازد.

He was late, so he fabricated an excuse to avoid trouble.
تاخیر داشت، بنابراین بهانه‌ای سر هم کرد تا دچار درد سر نشود.

He has fabricated research data.
داده های تحقیق را خودش سر هم کرده است (تقلب و داده سازی کرده است).

They fabricated my signature. 
امضای من را جعل کردند.

They accused police of fabricating evidence.
پلیس را به سندسازی متهم کردند.

This house is fabricated out of plastic materials.
این خانه از مواد پلاستیکی ساخته شده است.

Eleven key officials were hanged on fabricated charges.
یازده تن از مقامات مهم با اتهامات ساختگی به دار آویخته شدند.

As a makeup artist, my job is to fabricate an illusion of beauty to cover a person’s blemishes.
در شغل چهره‌پردازی کار من این است که برای پوشاندن عیب های یک شخص، توهمی از زیبایی بیافرینم.

The spy is going to fabricate a new identity in order to blend into the community and go unnoticed.
جاسوس برای این که با جماعت همرنگ باشد و توجه کسی را جلب نکند، قصد دارد برای خودش یک هویت جدید بسازد.

Although Jerry had planned to fabricate the figures in his research paper, he eventually decided to research and find valid data.
جری پیشتر قصد داشت در مقاله تحقیقی اش دست به عددسازی (و جعل ارقام) بزند، اما سرانجام تصمیم گرفت تحقیق را انجام بدهد و داده‌های واقعی پیدا کند.

The journalist got fired when his editor learned of his plan to fabricate a story about the president.
وقتی سردبیر از نقشه روزنامه‌نویس برای جعل داستانی درباره رییس‌جمهور باخبر شد، او را اخراج کردند.

Many parents fabricate stories about mythical creatures to help their children sleep at night.
خیلی از والدین داستان هایی از موجودات افسانه‌ای می‌سازند تا شب ها بچه‌هایشان را راحت تر بخوابانند.

If we really want to sell our house, we will need to fabricate a few tales so potential buyers will believe our neighbors are nice people and not drug dealers.
اگر واقعاً بخواهیم خانه خود را بفروشیم، باید چند تا داستان سر هم کنیم تا خریداران بالقوه باور کنند همسایه‌هایمان آدم های خوبی هستند و موادفروش نیستند.

Never fabricate your resume because doing so is grounds for being fired for deception.
هرگز رزومه جعلی برای خود نسازید، چون انجام چنین کاری باعث می‌شود به خاطر تقلب اخراج بشوید.

When John tried to fabricate an alibi, he was quickly arrested and charged with interfering with an investigation.
جان در حالی که می‌کوشید به دروغ غیبت خود در هنگام وقوع جرم را اثبات کند، به سرعت دستگیر و به اِخلال در روند تحقیق متهم شد.

All the tools are fabricated from high quality steel.
همه ابزارها از فولاد مرغوب ساخته می‌شوند.

fabricating sheet iron into plates
تبدیل آهن ورق به بشقاب

to fabricate a bridge of steel beams 
ساختن پل با تیرهای پولادی

fabricated charges
اتهام های ساختگی (/دروغین)

Syn: to lie, to concoct, make up, forge

@WordsCodes
123 views18:06
Open / Comment
2021-09-16 11:26:38 واژه چهارصد و بیست و ششم)

incapacitated
/ɪnkə'pæsɪteɪtɪd/
adj.

ناتوان، از کار افتاده، ناتوان از کار و فعالیت، محجور

(این کاپ اسیدی ت) که روی یارو پاشیدی اون رو از کار افتاده کرد!
[این فنجون (cup) اسیدی تو که روی یارو پاشیدی ....]

capacity (n.)
توانایی، ظرفیت، قابلیت
capacitate (v.)
آماده کردن و قابلیت دادن
incapacitate (v.)
ناتوان و از کار افتاده کردن، از قابلیت انداختن

Richard was temporarily incapacitated by the accident.
تصادف باعث شد ریچارد موقتاً از کار افتاده بشود.

He is incapacitated and can't work.
او از کار افتاده است و نمی‌تواند کار کند.

Her father was totally incapacitated by his illness.
پدرش به دلیل بیماری کاملا ناتوان (و از کار افتاده) شده بود.

After suffering from a stroke, the once lively woman was now in an incapacitated state where she could barely even speak.
او که زمانی زنی سرزنده بود بعد از سکته به حالت ناتوانی افتاد، به گونه‌ای که حتی به سختی تکلم می‌کرد.

Because the woman is in a coma, a judge ruled her mentally incapacitated and allowed her sister to take over all of her financial affairs.
از آنجا که زن در اغما است، قاضی او را به لحاظ روانی محجور دانست و به خواهر وی اجازه داد کلیه امور مالی او را در دست بگیرد.

The incapacitated man is no longer able to work a regular job.
آن مرد از کار افتاده دیگر قادر به انجام یک شغل عادی نیست.

Syn: disabled, made unfit,
crippled, paralysed, immobilized, disqualified, out of action

@WordsCodes
184 views08:26
Open / Comment
2021-09-15 14:08:14 واژه چهارصد و بیست و پنجم- آزمون ۲) incompatibility /ɪnkəmpætɪ'bɪlɪtɪ/ n. ناسازگاری، عدم توافق، عدم تناسب، ناهمخوانی، عدم تجانس English Sentence: * * * او به دلیل عدم سازش (/ناسازگاری) درخواست طلاق داد. English Sentence: * * * ناسازگاری (/عدم تناسب)…
172 views11:08
Open / Comment
2021-09-15 14:07:44 واژه چهارصد و بیست و پنجم- آزمون) incompatibility /ɪnkəmpætɪ'bɪlɪtɪ/ n. ناسازگاری، عدم توافق، عدم تناسب، ناهمخوانی، عدم تجانس She sued for divorce on the grounds of incompatibility. ترجمه فارسی: * * * Incompatibility between systems has been a…
174 views11:07
Open / Comment
2021-09-15 14:05:11 واژه چهارصد و بیست و پنجم- آزمون ۲)

incompatibility
/ɪnkəmpætɪ'bɪlɪtɪ/
n.

ناسازگاری، عدم توافق، عدم تناسب، ناهمخوانی، عدم تجانس

English Sentence: * * *
او به دلیل عدم سازش (/ناسازگاری) درخواست طلاق داد.

English Sentence: * * *
ناسازگاری (/عدم تناسب) میان سیستم ها به مشکلی عمده برای کاربران کامپیوتر تبدیل شده است.

English Sentence: * * *
می‌توانیم عدم تطابق ظاهری این نتایج را توضیح بدهیم.

English Sentence: * * *
ادغام فاجعه‌بار این دو کارخانه عدم تناسب میان آنها را آشکار کرد.

English Sentence: * * *
منتقدانِ دستگاهِ جدید به ناسازگاری این دستگاه با سایر محصولات موجود در بازار اشاره می‌کنند.

English Sentence: * * *
این زوج مشهورِ در شُرُف طلاق ناسازگاری را دلیل جدایی خود دانستند و به رسانه‌ها اعلام کردند که دیگر هیچ چیز مشترکی بین آن دو وجود نداشت.

English Sentence: * * *
به دلیل عدم سازگاری، کلیه غیرمتناسب زن به خواهرِ در حال مرگش نمی‌خورد.

English Sentence: * * *
صاحب خانه معتقد بود سبز و نارنجی خوب به هم می‌آیند، اما طراح آشپزخانه کوشید او را متوجه کند که این رنگ ها با رنگ های کناری شان سازگاری ندارند.

English Phrase: * * *
عدم سازگاری میان دو دارو
(در مورد داروهایی که با هم نمی‌سازند و مصرف همزمان آنها توصیه نمی‌شود)

Syn: * * *

@WordsCodes
179 views11:05
Open / Comment