🔥 Burn Fat Fast. Discover How! 💪

1100WordsCoding

Logo of telegram channel wordscodes — 1100WordsCoding 1
Logo of telegram channel wordscodes — 1100WordsCoding
Channel address: @wordscodes
Categories: Languages
Language: English
Subscribers: 2.04K
Description from channel

کانال کدگذاری و مرور لغات کتاب "۱۱۰۰ واژه انگلیسی که باید دانست" همراه با مثال های فراوان برگرفته از معتبرترین دیکشنری ها واژه‌های پرتکرار GRE
تماس با مدیر
@AminiMahmoud

Ratings & Reviews

2.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

2


The latest Messages 7

2021-10-28 15:54:16 واژه چهارصد و شصتم)

catastrophic
/kætə'strɔfɪk/
adj.

فاجعه‌بار، مصیبت بار، فاجعه‌آمیز، مهلک

(کت از ترافیک) وحشت داره، فاجعه‌باره که یه cat (گربه) وسط ترافیک گیر کرده باشه!
[گربه از ترافیک وحشت ....]

catastrophe (n.) فاجعه، مصیبت

the catastrophic consequences of an atomic explosion
پیامدهای فاجعه‌بار یک انفجار هسته‌ای

The water shortage in this country is catastrophic.
کمبود آب در این کشور فاجعه‌بار است.

This war can be catastrophic for the whole world.
این جنگ می‌تواند برای تمام دنیا فاجعه‌آمیز باشد.

The earthquake caused catastrophic damage...
زمین لرزه خسارات فاجعه‌باری در پی داشت...

His mother's untimely death had a catastrophic effect on him.
مرگ نابهنگام مادرش اثر فاجعه‌باری روی او گذاشت.

This is potentially catastrophic for the environment.
این می‌تواند برای محیط‌زیست فاجعه‌بار باشد.

I worried every day that something catastrophic would happen.
هر روز نگران بودم که مبادا اتفاق فاجعه‌باری رخ بدهد.

The Chinese minister warned that if war broke out, it would be catastrophic for the whole world.
وزیر چینی هشدار داد که در صورت وقوع جنگ، وضعیت برای کل دنیا فاجعه‌بار خواهد بود.

Catastrophic floods have devastated the region.
سیلاب های مصیبت بار این منطقه را ویران کرده‌اند.

The catastrophic wreck on the highway involved over forty vehicles.
در تصادف فاجعه‌بار بزرگراه بیش از چهل وسیله‌نقلیه دچار حادثه شدند.

Because of the severe drought, this year has been quite catastrophic for farmers.
امسال به علت خشکسالی شدید سال مصیبت باری برای کشاورزان بوده است.

The deadly infection has increased the mortality rate by a catastrophic percentage.
این بیماری مهلک درصد مرگ و میر را تا سطح فاجعه‌باری افرایش داده است.

the company’s catastrophic losses...
زیان های فاجعه‌بار شرکت...

a catastrophic fire
آتش‌سوزی (/حریق) فاجعه‌بار

another catastrophic attempt to arrest control from a rival militia...
تلاش ناکام دیگری برای خارج کردن کنترل اوضاع از دست یک گروه شبه‌نظامی رقیب...

Syn: disastrous, fatal, ruinous, terrible, calamitous

@WordsCodes
199 viewsedited  12:54
Open / Comment
2021-10-28 01:00:39 درباره کرور کرور کانال هایی که به نام آموزش زبان دزدی و کلاهبرداری میکنن و درباره نقش ما:

نمیدونم چه تعداد از اعضای این کانالها فیک و قلابی هستند، اما می‌دونم تعداد زیادی از این کانالهای بی کیفیت به اصطلاح "آموزش انگلیسی" هزاران عضو دارند.
حالا کار این کانالها چیه؟ کپی کردن پستها و مطالب کانالها و سایتهای خارجی، پر کردن مغز ملت از انبوهی از مطالب به دردنخور و حتی اشتباه و البته کلی تبلیغ کلاس و کتاب و دوره و این چیزها اون وسط.
یادگیرنده های بخت برگشته و از همه جا بی خبر هم کلی وقت میگذارند و هزینه صرف میکنند اما آخر سر بعد از سالها میبینند دارند درجا میزنند، زمانی که دیگه دیره.

حالا ما باید چی کار کنیم؟
لطفا وارد بازی تبلیغ این شیادها نشید و اجازه ندید تعداد زیاد اعضای اونها شما رو مقهور کنه. عضو کانالشون نشید. به مبتدی ها هر کانالی رو پیشنهاد ندید. تبلیغات پی در پی توهین به اعضا است. اجازه ندید بهتون توهین بشه.

سرازیر کردن حجم بالایی از مطالب آموزشی به مغز نتیجه معکوس میده. واقعیتش اینه که اون مطالب سیو شده برای آینده هیچ وقت خونده نخواهند شد. بنابراین از خودتون بپرسید همین الان چی یاد گرفتم. و تمام.

خلاصه این که کم گوی و گزیده گوی چون در... . و تمام.
225 views22:00
Open / Comment
2021-10-27 23:52:31 واژه چهارصد و پنجاه و نهم)

neutralize
UK: /ˈnjuːtrəlaɪz/,
US: /ˈnuːtrəlaɪz/
v.

خنثی کردن، بی اثر کردن، از کار انداختن، بلااثر کردن

این فعل از صفت neutral (به معنی "خنثی" و "بی طرف") ساخته شده. پس کد این صفت رو یاد میگیریم و با یه تیر دو نشون میزنیم:
کد neutral:
میگه (no تو رو all) می‌ایسته و طرف کسی رو نمیگیره؛ بی طرف و خنثی است.
[میگه نه و توی روی همه می‌ایسته و ...]

neutron (n.)
ذره ی خنثی در اَتُم، نوترون
neutral (adj.)
خنثی، بی طرف

The soldiers tried to neutralize the attack by dividing the invading army.
سربازان کوشیدند با چند دسته کردنِ ارتشِ مهاجم، حمله را خنثی کنند.

The thief neutralized the alarm system.
سارق سیستم هشدار را از کار انداخت.

This medicine neutralizes stomach acids.
این دارو اسیدهای معده را خنثی (/بی اثر) می‌کند.

His skillful reasoning neutralized his enemies' accusations.
استدلال ماهرانه‌ او اتهامات دشمنانش را بی‌اثر کرد.

We neutralized the effects of their propaganda with counter-propaganda.
ما اثر تبلیغات آنها را با تبلیغ متقابل خنثی کردیم.

An alkali neutralizes an acid.  
قلیا اسید را خنثی می‌کند.

The US is trying to neutralize the resolution in the UN Security Council...
ایالات متحده در تلاش است تا قطعنامه شورای امنیت سازمان ملل را بی اثر کند....

The burglar smashed a window to get in and then neutralized the alarm system.
سارق پنجره را خرد کرد تا بتواند وارد شود و بعد سیستم اعلام خطر را از کار انداخت.

to neutralize possible conflicts before they arise...
بی‌اثر کردن مناقشات احتمالی قبل از آن که به وجود بیایند...

The police will neutralize the suspect by taking all of his weapons.
پلیس با گرفتن همه سلاح های مظنون، او را بلااثر خواهد کرد.

to neutralize a bomb
خنثی کردن بمب

Syn: to counteract, make neutral

@WordsCodes
222 viewsedited  20:52
Open / Comment
2021-10-26 23:32:58 واژه چهارصد و پنجاه و هشتم)

compensatory
Us: /kəmˈpɛnsəˌtori/,
Br: /kəmˈpɛnsətri, kɒmpənˈseıtri/
adj.

جبرانی

قصاب ها معتقد بودند که بهشون ظلم شده؛
(کمپین ساطوری) ها یه برنامه جبرانی بود برای جبران شدن این ظلم ها!

The patient sued for compensatory damages.
بیمار برای [دریافت] خسارت جبرانی شکایت کرد.

Money should be spent on compensatory programmes for deprived children.
لازم است برای برنامه‌هایِ جبرانی ویژه‌ کودکانِ محروم پول صرف شود.

We need a compensatory factor to neutralize the terrible effects of wrong management in the past.
ما به یک عاملِ جبرانی نیاز داریم تا اثرات وحشتناک مدیریت اشتباه گذشته را خنثی کند.

The jury awarded $11.2 million in compensatory damages.
هیئت منصفه یازده میلیون و دویست هزار دلار خسارت جبرانی تعیین کرد.

A compensatory award was given by the drunk driver so the victim could get his car repaired.
راننده مست وجهی بابت غرامت داد تا قربانی بتواند ماشینش را تعمیر کند.

Syn: serving to pay back, compensative, offsetting

compensate (v.)
جبران کردن، خسارت دادن

compensation (n.)
خسارت، تاوان، مزد، پاداش

@WordsCodes
243 viewsedited  20:32
Open / Comment
2021-10-25 22:45:11 واژه چهارصد و پنجاه و هفتم)

mandate
/'mændeɪt/
n.

حُکم، دستور، فرمان، اختیار اعطا شده به کسی، خواست رای دهندگان و قدرت به دست آمده از این رای، مجوز اعطا شده به واسطه رای

اگه کسی بخواد بفهمه (مانده ت) توی بانک چنده، باید حکم دادگاه داشته باشه!

(من date) نوشته شده روی این حکم رو نمی‌تونم بخونم!
[من تاریخ نوشته شده روی این حکم رو ...]

They carried out the governor's mandate to build more roads.
آنها فرمان دولت را در مورد احداث جاده‌های بیشتر به اجرا گذاشتند.

 A mandate from the UN is needed.
لازم است فرمانی (/مجوزی) از طرف سازمان ملل وجود داشته باشد؛
حکم سازمان ملل ضروری است.

The mandate for the foundation is to fund innovative projects.
این بنیاد (دستور و) وظیفه دارد بودجه پروژه‌های مبتکرانه را تأمین کند.

We will use this mandate from our electors to make independence our main aim.
ما با استفاده از اختیاری (/وکالتی/مجوزی) که رای‌دهندگان به ما داده‌اند استقلال را اصلی ترین هدف خود قرار می‌دهیم.

He was willing to carry out all of his commander's mandates.
او مایل بود که کلیه‌ دستورات فرمانده‌ خود را اجرا کند.

We had a mandate to eliminate illiteracy.
وظیفه (و حکم) داشتیم بی سوادی را ریشه‌کن کنیم.

The party sought a mandate to reform the constitution.
حزب به دنبال کسب مجوز (از طرف رای‌دهندگان) جهت اصلاح قانون اساسی بود.

The party was elected with a mandate to reduce the size of government.
حزب با وظیفه کوچک سازی دولت (که خواست رای‌دهندگان بود) انتخاب شد.

They accused him of acting without a mandate.
متهمش کردند که بدون حکم عمل کرده است.

She has received a clear mandate for educational reform.
وی حکم صریح و روشنی برای اجرای اصلاحات آموزشی دریافت کرده است.

Without a court mandate, the landlord cannot evict his tenant.
موجر بدون حکم دادگاه نمی‌تواند مستاجر خود را بیرون کند.

With such a broad mandate, the company president has the ability to determine his own salary.
رئیس شرکت با این اختیارات گسترده این قدرت را دارد که حقوق خودش را تعیین کند.

When my husband and I are away from home, my teenage daughter has the mandate to supervise the rest of the family.
وقتی من و شوهرم خانه نیستیم، اختیار سرپرستی بقیه خانواده با دختر نوجوانم است.

Syn: an authoritative order or command, decree, authorization

mandatory (adj.)
الزامی، اجباری، دستوری

@WordsCodes
231 views19:45
Open / Comment
2021-10-24 20:15:21 واژه چهارصد و پنجاه و ششم)

perpetuate
/pəˈpetʃ.u.eɪt/
v.

تداوم بخشیدن، ابدی و جاودانه کردن، زنده نگه داشتن

پپه و خِنگ بودن عید و غیر عید نمیشناسه، همیشگیه!
(پپه چه عید) باشه، چه نباشه، پپه است. شخصیتش طوریه که باعث تداوم بخشیدن و جاودانه شدن حماقتش میشه!

Increasing the supply of weapons will only perpetuate the violence.
افزایش عرضه تسلیحات تنها باعث تداوم خشونت می‌شود.

The aim of the association is to perpetuate the skills of traditional carpet design.
هدف این انجمن زنده نگه داشتن مهارت های سنتیِ طراحیِ فرش است.

They established this foundation to perpetuate their father's memory.
این بنیاد را تأسیس کردند تا خاطره‌ پدرشان را زنده نگه دارند.

The dictator was trying to perpetuate his control.
آن دیکتاتور می‌کوشید سلطه خود را دائمی کند.

My father's books will perpetuate his memory. 
کتاب‌های پدرم یاد او را برای همیشه زنده نگاه خواهد داشت.

Current policy only serves to perpetuate the old class divisions.
سیاست فعلی صرفاً باعث تداوم اختلافات قدیمی طبقاتی خواهد شد.

Giving these events a lot of media coverage merely perpetuates the problem.
پوشش رسانه‌ای گسترده این اتفاقات صرفاً باعث تداوم این مشکل می‌شود.

Schools tend to perpetuate the myth that boys are better at science than girls.
مدرسه‌ها معمولا به این باور غلط که پسرها در علوم بهتر از دخترها هستند دامن می‌زنند؛
مدرسه‌ها معمولا به تداوم این باور غلط که پسرها در علوم بهتر از دخترها هستند کمک می‌کنند.

If you yell at Jane after she yells at you, your actions will only perpetuate the argument.
اگر بعد از این که جین سر تو داد می‌کشد، تو هم سر او داد بکشی، این کارهایتان فقط باعث می‌شود دعوا تا ابد کش پیدا کند.

Nathan’s bad behavior only served to perpetuate his teacher’s negative opinion of him.
رفتار بد ناتان فقط باعث شد که نظر معلمش نسبت به او همچنان منفی باقی بماند.

Syn: to cause to continue, immortalize, keep alive

@Golvazheh_Translation
253 views17:15
Open / Comment
2021-10-21 23:44:33 واژه چهارصد و پنجاه و پنجم)

introspective
/ɪntrə'spektɪv/
adj.

خویشتن نگر، درون نگر، درون‌گرا، درون‌گرایانه

این قدر توی افکار خودت فرو نرو. (این تو رو سبک تیپ) شخصیتی درون‌گرا و درون‌نگر میکنه!

ریشه‌شناسی:
این کلمه از دو بخش intro (به معنی "درون") و spective تشکیل شده. بخش دوم به لحاظ ریشه‌شناسی به معنی نگریستن و دیدن است و در کلماتی مثل perspective (چشم‌انداز، پرسپکتیو) و spectator (تماشاچی) دیده می‌شود.

She was an introspective, quiet girl.
او دختری درون‌نگر(/درون‌گرا) و ساکت بود.

Jack was always analyzing his own mind; he was introspective.
جک همیشه داشت ذهن خودش را تجزیه و تحلیل می‌کرد؛ او درون‌گرا بود.

 It's one of the author's most introspective poems.
این یکی از درون‌نگرانه ترین اشعار این نویسنده است.

Ben was naturally introspective and enjoyed being alone.
بن ذاتاً درون‌نگر بود و از تنها بودن لذت می‌برد.

For many, writing poetry is an introspective activity...
بسیاری شعر نوشتن را فعالیتی درون‌نگرانه می‌دانند...

The introspective artist was always questioning his own painting skills.
این هنرمند درون‌نگر همواره به مهارت های خودش در نقاشی با دیده تردید می‌نگریست.

He had an introspective personality.
او شخصیت درون‌نگری داشت.

He is an introspective young man who always seems to be lost in his own thoughts.
او مرد جوان درون‌نگری است که همیشه انگار در افکار خودش غرق است.

Because the singer personally wrote all the songs on her album, she considers this record to be her most introspective release.
این خواننده همه ترانه‌های این آلبومش را خودش نوشته و به همین دلیل معتقد است این اثر درون‌نگرانه ترین اثر منتشر شده از او است.

When I’m feeling introspective, I search for a place where I can be alone with my thoughts.
وقت هایی که حس درون‌نگری سراغم می‌آید، دنبال جایی می‌گردم که در آن بتوانم با افکارم تنها باشم.

introspective mood
خلق و خوی (/روحیه) درون‌نگر

Syn: looking into ones own feelings, self-examining, introverted

introvert (adj.)
درون‌گرا (در روانشناسی و...)

@WordsCodes
310 views20:44
Open / Comment
2021-10-20 22:31:23 واژه چهارصد و پنجاه و چهارم)

irascible
/ɪ'ræsɪbl/
adj.

تندخو، آتشی مزاج، زودخشم، خشم آلود، بدخلق

آدم تندخو و آتشی مزاجیه، از صبح گیر داده به این یارو.
(ای را سیبل) خشم خودش کرده و هی داره تشر میزنه و میتوپه!

[این یارو را سیبل (هدف) خشم خودش کرده و...]

(ای راه سبیل) کلفت هاست که تندخو و آتشی مزاج باشن!

[ این راه سبیل کلفت هاست که ...]

an irascible old football coach
یک مربی فوتبال پیر و بدخلق

an irascible answer 
پاسخ خشم آلود

  He has an irascible temper.
او تندخو است؛
او مزاجِ آتشی (و طبعِ زودخشمی) دارد.

He was an irascible man who quarrelled with everyone...
او مرد تندخویی بود که با همه مشاجره می‌کرد...

She's becoming more and more irascible as she grows older.
هر چه سنش بالاتر می‌رود، تندخوتر (و آتشی مزاج تر) می‌شود.

 It does not take much to aggravate my irascible neighbor who is annoyed by any little noise.
همسایه بدخلق من خیلی زود عصبانی می‌شود و هر صدای کوچکی اذیتش می‌کند.

Because Charles is very irascible, you have to be mindful of what you say to him.
چارلز خیلی آتشی مزاج است و برای همین باید مراقب باشی چی به او می‌گویی.

 Bill’s dog is irascible and has to be kept on a leash at all times.
سگ بیل بدخلق است و باید همیشه با قلاده بسته باشد.

Because I frown a great deal, I have been told I look irascible in my photos.
چون من زیاد اخم می‌کنم، شنیده‌ام که می‌گویند در عکس هایم خشمگین به نظر می‌رسم.

Because of the influence of alcohol, a drunken man is often irascible.
آدم مست به خاطر تاثیر الکل اغلب اوقات بدخلق است.

Even though my father was irascible at times, he was also a very caring man.
درست است که پدرم گاهگاهی خلق تندی داشت، اما از طرف دیگر مرد خیلی مهربانی هم بود.

Our teacher was irascible today and kicked several students out of the classroom.
امروز خُلق معلممان تنگ بود و چند تا از دانش‌آموزان را از کلاس انداخت بیرون.

Syn: irritable, easy to get angry, short-tempered

@WordsCodes
301 views19:31
Open / Comment
2021-10-19 22:21:31 واژه چهارصد و پنجاه و سوم)

inordinate
/ɪ'nɔ:dɪnət/
adj.

مفرط، بیش از حد، افراط آمیز، به شکل غیرمعمولی زیاد، زیادی، بی اندازه، زیاده، زیاده از حد

(این عادی not): این عادی نیست، به شکل غیرمعمولی زیاد و افراطیه!

ریشه‌شناسی:
این کلمه از دو بخش in و ordinate تشکیل شده؛ بخش in پیشوند منفی ساز است و بخش دوم با order و ordinary همریشه است
> غیر+ عادی؛ افراطی

inordinate delay
تاخیر بیش از حد؛
تاخیر زیادی

...their inordinate number of pets.
... حیوانات خانگی متعدد (و بیش از حد معمول) آنها.

a book of inordinate length
یک کتاب بیش از حد طولانی

The job had taken an inordinate amount of time.
این کار زیادی وقت گرفته است.

This car burns an inordinate amount of gasoline.
این اتومبیل مقدار زیادی بنزین مصرف می‌کند؛
مصرف بنزین این اتومبیل بیش از حد معمول است.

Since Bill is a salesman, he spends an inordinate portion of his day on the telephone.
بیل فروشنده است و به همین دلیل در روز بیش از حد معمول از تلفن استفاده می‌کند.

When Michael won the gold medal, he received inordinate praise.
مایکل بعد از بردن مدال طلا بیش از حد مورد تمجید و تحسین قرار گرفت.

It did not surprise anyone when Henry joined the police academy because even as a child he had an inordinate interest in law enforcement.
وقتی هِنری به دانشگاه پلیس رفت، کسی تعجب نکرد چون حتی وقتی بچه بود هم بی‌اندازه به اجرای قانون علاقه داشت.

Frank took inordinate measures to keep his wife’s surprise party a secret.
فرانک بی اندازه تلاش کرد تا مهمانی غافلگیری زنش را مخفی نگه دارد.

Syn: excessive, immoderate, extreme

@WordsCodes
299 views19:21
Open / Comment
2021-10-16 20:40:56 واژه چهارصد و پنجاه و دوم)

enunciate
/ɪ'nʌnsɪeɪt/
v.

اعلام کردن، گفتن، تشریح کردن، بیان کردن، شمرده گفتن، تلفظ کردن

دو کلمه (این و آن زیاد) با هم فرق دارن. برای همین باید کلماتت رو واضح بیان کنی و شمرده حرف بزنی تا مردم متوجه بشن!

to enunciate the basic principles of his system
تشریح کردنِ اصول بنیادین یک سیستم؛
برشمردنِ (بیانِ/اعلامِ) اصولِ بنیادینِ یک سیستم

He doesn't enunciate his words very clearly.
او کلمات را خیلی واضح تلفظ نمی‌کند.

He enunciated his theory to his colleagues.
او نظریه‌اش را برای همکارانش تشریح (/بیان) کرد.

She enunciates very slowly and carefully.
او [حروف یا کلمات را] خیلی کند و با دقت تلفظ می‌کند.

He was ever ready to enunciate his views to all who would listen.
همیشه آماده بود تا دیدگاه هایش را برای تمام کسانی که شنوای حرف هایش بودند تشریح کند.

When Will was intoxicated, he was hard to understand because he did not enunciate his statements.
ویل وقتی مست بود نمی‌شد راحت از حرف هایش سر در آورد چون حرف هایش را درست ادا نمی‌کرد.

She was careful to enunciate each step of the process...
مراقب بود تا تک تک مراحل فرایند را درست بیان کند...

Because I did not enunciate the thesis statement in the first paragraph of my research paper, I lost ten points.
چون در پاراگراف اول مقاله تحقیقی ام بیان مسئله را تشریح نکردم، ده نمره از دست دادم.

As Jake could not enunciate his thoughts after his stroke, he had to write everything on a notepad.
چون جیک بعد از سکته اش قادر به بیان افکارش نبود، مجبور بود همه چیز را روی دفترچه بنویسد.

Teachers are asked to enunciate the school rules to their students on the first day of class.
از معلمان درخواست می‌شود قوانین مدرسه را در اولین روز کلاس برای دانش‌آموزانشان تشریح کنند.

The speech coach reminded the students to enunciate their words so people could comprehend what they were saying.
مربی فن بیان به دانش‌آموزان تذکر داد که باید کلمات را درست ادا کنند تا مردم بتوانند متوجه حرف هایشان بشوند.

the ability to enunciate properly...
توانایی بیان درست...

Syn: to utter, to proclaim, to pronounce, to announce

@WordsCodes
404 views17:40
Open / Comment