Get Mystery Box with random crypto!

1100WordsCoding

Logo of telegram channel wordscodes — 1100WordsCoding 1
Logo of telegram channel wordscodes — 1100WordsCoding
Channel address: @wordscodes
Categories: Languages
Language: English
Subscribers: 2.04K
Description from channel

کانال کدگذاری و مرور لغات کتاب "۱۱۰۰ واژه انگلیسی که باید دانست" همراه با مثال های فراوان برگرفته از معتبرترین دیکشنری ها واژه‌های پرتکرار GRE
تماس با مدیر
@AminiMahmoud

Ratings & Reviews

2.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

2


The latest Messages 4

2021-11-30 11:13:28 واژه چهارصد و نودم)

rue
/ ruː/
v.

پشیمان شدن، افسوس خوردن، تأسف خوردن

بهش (رو) نده وگرنه پشیمون میشی و افسوس میخوری که چرا بهش رو دادی!

I rue the day I met him.
لعنت بر روزی که او را ملاقات کردم.
(توضیح: تأسف می‌خورم به خاطر آن روزی که او رو دیدم؛ پشیمانم که یک روز ملاقاتش کردم؛ کاش هیچ وقت او را نمی‌دیدم.)

you'll live to rue it.
روزی خواهد آمد که افسوس آن را بخوری!
(توضیح: در زندگی ات بالاخره روزی خواهد رسید که افسوس این را خواهی خورد و پشیمان می‌شوی.)

He must be ruing his decision now.
الان دیگر باید از تصمیمش پشیمان شده باشد.

I rue the hour that I signed the contract.
لعنت بر ساعتی که آن قرارداد را امضا کردم.

You'll live to rue the day you said that to me.
آرزو خواهی کرد که ای کاش هرگز این حرف را به من نزده بودی.

Companies may come to rue the day they swept aside their middle managers so wantonly.
شاید شرکت‌ها یک روز از این که مدیران میانی خود را این طور بی حساب و کتاب کنار گذاشتند پشیمان بشوند.

He ruled the day they had bought such a large house.
آرزو کرد ای کاش هرگز چنان خانه بزرگی نخریده بودند.

Sarah will rue not finishing her assignment when she receives a failing grade on the project.
وقتی سارا در پروژه نمره مردودی بگیرد، آن وقت حسرت خواهد خورد که چرا تکلیفش را تمام نکرد.

Syn: regret, be sorry about, feel remorse

@WordsCodes
82 viewsedited  08:13
Open / Comment
2021-11-29 15:38:52 واژه چهارصد و هشتاد و نهم)

conflagration
/kɔnflə'greɪʃn/
n.

آتش سوزی بزرگ، حریق مهیب، (مجازا) نزاع بزرگ، جنگ و بلوا

(کُن فلک روشن)؛ فلک روشن کن!
آتشی بزرگی که کُل فلک (آسمون) رو روشن میکنه!

It was a massive conflagration.
حریق عظیمی بود.

More than 200 people died in the recent conflagration in Australia.
بیش از دویست نفر در آتش سوزی اخیر در استرالیا جان باختند.

The conflagration spread rapidly through the wooden buildings.
حریق به سرعت میان ساختمان های چوبی گسترش پیدا کرد.

Incendiary bombs caused a conflagration in the city.
بمب‌های آتش‌زا شهر را دستخوش آتش‌سوزی گسترده‌ای کردند.

turning a little local difficulty into a full-blown regional conflagration...
تبدیل کردن یک مشکل کوچک محلی به یک نزاع کامل در سطح منطقه...

The treaty is the latest attempt to resolve the ten-year conflagration.
این معاهده آخرین تلاش برای حل و فصل این نزاع ده ساله است.

a major conflagration
حریق مهیب

Syn: great fire, blaze, inferno

@WordsCodes
95 views12:38
Open / Comment
2021-11-28 15:27:30 واژه چهارصد و هشتاد و هشتم)

initiate
/ıˈnıʃiˌeıt/
v.

آغاز کردن، راه انداختن، مبتکر چیزی بودن، (با مقدمات چیزی) آشنا کردن، وارد گروه یا جرگه‌ای کردن، به عضویت در آوردن، پای کسی را به جایی باز کردن

(این نشأت) گرفته از کجاست؟ از کجا آغاز شده؟!

Who initiated the violence/quarrel?
چه کسی آغازکننده خشونت/مشاجره بود؟

The investigation was formally initiated last month.
تحقیق رسماً از ماه گذشته آغاز شد.

The trip was initiated by the manger of the community center.
مدیرِ فرهنگسرا مبتکر (و آغازگر)ِ این سفر بود؛
این سفر به ابتکارِ مدیرِ فرهنگسرا انجام شد.

I find it hard to initiate conversation with him.
برایم سخت است که سر صحبت را با او باز کنم.

At the age of eleven, Hary was initiated into the game of golf.
پدر هری او را در یازده سالگی با بازی گلف آشنا کرد.

She was initiated into cocaine when she was 16.
در ۱۶ سالگی مصرف کوکائین را شروع کرد؛
در ۱۶ سالگی با مصرف کوکائین آشنا شد.

He was initiated into a secret society.
به عضویت یک انجمن مخفی درآمد؛
وارد یک انجمن مخفی شد.

His master initiated him into the mysteries of Sufism.
مرشدش او را با رموز صوفیگری آشنا کرد.

They initiated a series of reforms of the Conservative Party.
آنها یک رشته اصلاحات را در حزب محافظه‌کار شروع کردند.

He had been newly initiated into a cult.
به تازگی عضو یک فرقه شده بود.
به تازگی پایش به یک فرقه باز شده بود.

The company has decided to initiate legal action against them.
شرکت تصمیم گرفته است علیه آنها اقامه دعوا کند.

Boys of many African tribes are initiated into manhood when they reach puberty.
پسرها در بسیاری از قبایل آفریقایی پس از رسیدن به بلوغ [طی مراسمی] به عنوان اعضای بالغ مذکر پذیرفته می‌شوند.

The pilot has initiated landing procedures.
خلبان فرایند فرود را آغاز کرده است.

She was initiated into the business of publishing...
پایش به حرفه نشر باز شد...

He initiated several new literary forms.
او مُبدِع چندین قالب ادبی نوین بود.

to initiate someone into the game of chess
(فوت و فن) بازی شطرنج را به کسی آموختن

Syn: to start, to set going, commence, teach the basics of a subject, familiarize, admit as a member

initial (adj.) آغازین، اولین

@WordsCodes
87 views12:27
Open / Comment
2021-11-27 08:38:39 واژه چهارصد و هشتاد و هفتم)

deplorable
/dɪ'plɔ:rəbl/
adj.

تأسف آور، اسف‌بار، رقت انگیز، اسفناک، اسف انگیز

شرایط رقت انگیز و تأسف آوری بود:
باید با پاهای شکسته (ده پله رو بالا) میرفت!

They live in deplorable conditions.
آنها در شرایط رقت انگیزی زندگی می‌کنند.

The back garden is in a deplorable state.
باغ پشتی در وضعیت اسفناکی (/رقت انگیزی) قرار دارد.

It is deplorable that such corruption exists.
تأسف آور (/اسفناک) است که چنین فسادی وجود دارد.

the deplorable condition of the roads 
وضع اسف‌بار راه‌ها

His conduct is deplorable.
رفتارش رقت انگیز (و اسف بار) است.

My finances were in a deplorable state.
وضعیت مالی ام اسفناک بود.

The boy's bedroom was in a deplorable state.
وضعیت اتاق خواب آن پسر اسفناک بود.

The company has shown a deplorable lack of concern for the environment.
شرکت نشان داده که به نحو تاسف باری به محیط زیست بی‌توجه است.

American day care centers range from excellent to deplorable.
مهدکودک های آمریکا همه جور ممکن است باشند، از عالی گرفته تا اسفناک.

The acting was deplorable.
بازیگری [بازیگران] اسف‌بار بود.

John’s deplorable behavior is going to get him arrested one day.
آخرش یک روز جان را به خاطر رفتار شرم‌آوری که دارد دستگیر خواهند کرد.

a deplorable act of violence
یک عمل خشونت‌آمیز شرم‌آور

the deplorable accident that crippled her for life...
تصادف تاثرانگیزی (/تاسف باری) که او را مادام‌العمر فلج کرد...

Bobby’s test scores are deplorable...
نمرات امتحان بابی اسفناک هستند...

a deplorable mistake
اشتباه اسف انگیز (/تاسف بار)

Syn: sad, pitiable, miserable, disgraceful, regrettable

deplore (v.)
اظهار تأسف کردن، نالیدن

@WordsCodes
88 views05:38
Open / Comment
2021-11-25 23:31:15 واژه چهارصد و هشتاد و ششم)

obliterate
/ə'blɪtəreɪt/
v.

محو کردن، نابود کردن، از بین بردن، زدودن، پاک کردن، سر به نیست کردن

(آبله تارت) میکنه؛ آبله باعث تار و محو شدن و نابود کردن صورتت میشه!

Obliterate the unnecessary lines from the text.
خط های غیرضروری را از متن پاک کنید.

Whole villages were obliterated by fire.
آتش کل روستاها را ویران کرد.

The memory was so painful that he obliterated it from his mind.
خاطره چنان دردناک بود که او آن را از ذهنش کاملاً پاک کرد.

All of a sudden the view was obliterated by the fog.
ناگهان مِه منظره را محو کرد؛
ناگهان چشم‌انداز در مه محو شد.

His name was obliterated from the pages of history.
نام او از صفحه تاریخ محو شد (/زدوده شد). 

Their warheads are enough to obliterate the world several times over...
کلاهک هایشان برای چند بار نابود کردن دنیا کافی هستند....

He tried to obliterate all thoughts of Mary from his mind.
سعی کرد فکر ماری را به کلی از ذهنش پاک کند.

The park had been obliterated beneath a layer of snow.
پارک زیر لایه‌ای از برف پوشیده شده بود.

The missile strike was devastating - the target was obliterated.
حمله موشکی ویرانگر بود - هدف نابود شد.

People tore down posters and obliterated the slogans painted on the houses.
مردم اعلان ها را پاره و شعارهایی را که با رنگ روی خانه‌ها نوشته شده بود پاک کردند.

The spy had to obliterate the message.
جاسوس باید پیام را از بین می‌برد.

The tide eventually obliterated all evidence of our sand castle.
بالاخره مد آب همه آثار قلعه شنی ما را از بین برد.

The snow had obliterated their footprints.
برف رد پاهای آنها را پوشانده بود (/از بین برده بود).

Syn: erase, wipe out, eradicate, destroy, eliminate

@WordsCodes
146 views20:31
Open / Comment
2021-11-24 19:05:00 واژه چهارصد و هشتاد و پنجم)

puny
/'pju:nɪ/
adj.

نحیف، ریزه میزه، بی رمق، بی قُوَت، کم اثر، بی اثر، لاغر، ضعیف، کم اهمیت، ناچیز، اندک

تو چرا این قدر لاغر و نحیف و بی رمقی؟ مثل ساقه (پونه ای)!

Poverty had turned a perfectly healthy baby into a puny child.
فقر یک کودکِ کاملاً سالم را به یک بچه نحیف تبدیل کرده بود.

The invaders were jeering at the villagers' puny efforts to save their homes.
مهاجمان داشتند تلاش های بی ثمر روستاییان برای نجات خانه‌هایشان را مسخره می‌کردند.

The company's resources are too puny.
منابع این شرکت بسیار اندک (/ناچیز) هستند.

their puny efforts to stop the flooding...
تلاش های بی ثمر آنها برای متوقف کردن سیل...

Our Kevin was a very puny lad...
این کوین ما پسر خیلی نحیفی بود...

The resources at the central banks' disposal are simply too puny.
منابع تحت اختیار بانک مرکزی بسیار بسیار اندک هستند.

My car only has a puny little engine.
ماشین من یک موتور کوچک بی‌جان دارد.

The party's share of vote rose from a puny 11% in the last election to 21% this time.
سهم حزب از آراء از مقدار ناچیز ۱۱ درصد در انتخابات قبل به ۲۱ درصد در این انتخابات افزایش پیدا کرد.

The lamb was a puny little thing.
بره موجود کوچک نحیفی بود.

She was awarded a puny £1,000 in compensation.
مبلغ ناچیز ۱۰۰۰ پوند به عنوان غرامت به او دادند.

His wife was such a big strong woman, she made him look puny.
زنش چنان قوی و درشت بود که خودش کنار او ریزه پیزه به نظر می‌رسید.

People underestimate my strength because I appear puny.
مردم قدرت من را دست کم می‌گیرند چون ظاهرم ریزه پیزه است.

puny weapons
سلاح های (کوچک و) کم اثر

a puny little car
یک ماشین کوچک کم قدرت

puny profits
سودهای ناچیز

Syn: weak, unimportant, trivial, scant, feeble, small, little, petty

@WordsCodes
212 viewsedited  16:05
Open / Comment
2021-11-23 21:56:43 واژه چهارصد و هشتاد و چهارم)

eruption
/ɪ'rʌpʃn/
n.

فوران، آتشفشانی، جوشش، بروز ناگهانی (شورش، خشونت، احساس و...)، بیرون زدن، جوش، کهیر

(ای را افشان)دن:
این را افشاندن و به بیرون ریختن: باعث فوران این شدن!

erupt (v.)
فوران کردن، بیرون فشاندن، بیرون زدن

There were an earthquake and then a violent volcano eruption.
زلزله شد و بعد فوران شدید آتشفشانی اتفاق افتاد.

There was a sudden eruption of street violence.
ناگهان خشونت (و درگیری) خیابانی بروز کرد.

The man’s emotional eruption was a shock to his friends and family. 
فوران ناگهانی احساسات (و خشم) او دوستان و خانواده‌اش را شوکه کرد.

When Misty opened the stuffed closet, an eruption of clothing spilled out.
وقتی میستی در کمد پر از اثاث را باز کرد، یک دفعه کلی لباس مثل سیل ریخت بیرون.

skin eruptions
جوش های پوستی، کهیر

the eruption of teeth in a baby's mouth
در آمدن (/بیرون زدن) دندان در دهان کودک

eruption of an epidemic
بروز همه‌گیری

eruption of war
بروز جنگ

Syn:
1) bursting out, emission, outburst, outbreak
2) skin rash

@WordsCodes
232 views18:56
Open / Comment
2021-11-22 23:27:50 واژه چهارصد و هشتاد و سوم)

dispersed
/dɪspɜː(r)st/
adj.
 
پراکنده، مُتفرق، پخش شده، از هم پاشیده، پخش و پلا

کُد disperse به معنی "پراکندن، پخش کردن:
(دیس پرس) غذا رو پخش و پراکنده کرد روی میز!

The population in this area is very widely dispersed.
جمعیت در این ناحیه پراکندگی بسیار بالایی دارد.

Members of her family are now dispersed around the world.
اعضاء خانواده او در حال حاضر در تمام دنیا پراکنده‌اند.

Because the town sits in a valley, air pollution is not easily dispersed.
از آنجا که این شهر در دره قرار دارد، آلودگی هوا به سهولت پراکنده نمی‌شود.

They live in small and dispersed groups.
آنها در گروه‌های کوچک و پراکنده زندگی می‌کنند.

Our regiment was dispersed by the enemy attack.
حمله‌ دشمن هنگ ما را از هم پاشاند (/تار و مار کرد/متفرق کرد).

He has ties with many widely dispersed friends.
او با تعداد زیادی از رفقا که در نقاط مختلف پراکنده‌اند در ارتباط است.

Debris from the aircraft was dispersed over a large area.
تکه پاره های باقیمانده از هواپیما در منطقه ای وسیع پخش شده بودند.

The showers will be quite widely dispersed across the whole region.
رگبارها با پراکندگی بالا در کل منطقه رخ خواهند داد.

Policemen were dispersed along the length of the road.
مامورین پلیس در امتداد جاده پراکنده بودند.

Syn: scattered, spread, broken up

disperse (v.)
پراکندن، پخش کردن

@WordsCodes
53 views20:27
Open / Comment
2021-11-21 21:45:31 واژه چهارصد و هشتاد و دوم)

debris
/'debri:, 'deɪbri:/
n.

آوار، مخروبه، ویرانه ها، آثار باقیمانده از خرابی و ویرانی، تکه پاره ها، آت و آشغال، نخاله

زلزله‌ کل ده رو خراب کرده؛ اگه توی (ده بری) فقط آوار و تکه پاره میبینی!

Debris from the aircraft was scattered over a large area.
تکه پاره های باقیمانده از هواپیما در منطقه ای وسیع پخش شده بودند.

The irrigation channels were blocked with debris.
نخاله‌ها (و آت و آشغال) کانال های آبیاری را مسدود کرده بودند.

She found a pair of children's shoes among the debris.
او در میان آوارها یک جفت کفش بچگانه پیدا کرد.

She was hit on the head by falling debris.
خرده ریزهای در حال سقوط به سرش برخورد کردند.

These worms feed on plant debris.
این کرم ها از خرده ریز گیاهان تغذیه می‌کنند.

The tank exploded, scattering debris all over the field.
تانک ترکید و تکه پاره هایش همه جای میدان جنگ پخش شد.

Teams of people are working to clear the debris.
گروه‌های مردمی مشغول پاکسازی آثار خرابی ها هستند.

Police have spent the day sifting through the debris for clues.
پلیس برای یافتن سرنخ روز را صرف جستجو در میان آثار خرابی ها کرده است.

Debris accumulates at the bottom of the bottle.
خرده ریزها (/دُرده‌ها) در پایین بتری انباشته می‌شوند.

Debris from the explosion was flying all over the place.
تکه پاره‌های ناشی از انفجار همه جا در هوا این طرف و آن طرف می‌رفتند.

Debris rained down around them.
تکه پاره‌ها مثل باران دور و بر آنها فرود می‌آمدند.

The fireman found a child under the debris.
مامور آتش‌نشانی کودکی را زیر آوار پیدا کرد.

Their teammates frantically dug in the avalanche debris.
هم تیمی هایشان سراسیمه مشغول کندن آوار بهمن بودند.

After the earthquake, rescuers began digging through the debris in search of survivors.
پس از زمین‌لرزه امدادگرها در جستجوی بازماندگان شروع به آواربرداری کردند.

Everything was covered by dust and debris.
گرد و غبار و آوار همه چیز را پوشانده بود.

The crew cleared up cigarette butts and other debris.
خدمه ته سیگارها و خرده ریزهای دیگر را تمیز کردند.

the debris of their lunch
پس مانده (/باقیمانده) ناهارشان

a pile of debris
یک کپه خرده ریز

construction debris
نخاله‌های ساختمانی

industrial debris
نخاله‌های صنعتی

the dangers of space debris
خطرات زباله‌های فضایی

Syn: ruins, fragments, remains

@WordsCodes
108 views18:45
Open / Comment
2021-11-20 23:07:16 واژه چهارصد و هشتاد و یکم)

awesome
/'ɔ:səm/
adj.

پُرابهت، شکوهمند، هراس انگیز، برانگیزاننده احترام و ترس، اعجاب انگیز، بهت انگیز، عظیم، (عامیانه) عالی، معرکه

داشتم اسب رو تماشا میکردم که ناگهان (او سُم) خود را تا نزدیک صورتم بالا برد! منظره ی پُرابهت و در عین حال هراس انگیزی بود!

The Niagara Falls are a truly awesome sight.
آبشار نیاگارا واقعا پُرابهت (و اعجاب انگیز) است.

 I hope that you know it's an awesome responsibility
امیدوارم بدانید که این مسئولیت عظیمی است.

The movie was awesome.
فیلم عالی بود.

An awesome challenge/task lies ahead of them.
چالش/کار بزرگی پیش روی آنها قرار دارد.

You look totally awesome in that dress.
توی این لباس خیلی معرکه شده‌ای.

Abruptly the ground fell away from our feet, an awesome void opened before us.
ناگهان زمین زیر پاهایمان فروریخت و فضای خالی وحشتناکی در برابرمان دهان باز کرد.

awesome scenery
چشم‌انداز بهت انگیز

the awesome complexity of the universe...
پیچیدگی بهت انگیز کیهان...

an awesome achievement
دستاورد عالی

the awesome responsibility of sending men into combat...
مسئولیت سنگین و خطیر اعزام افراد به جنگ...

the awesome sight of an erupting volcano
منظره بهت انگیز آتشفشان در حال فوران

Syn: inspiring terror, awe-inspiring, amazing

@WordsCodes
47 views20:07
Open / Comment