Get Mystery Box with random crypto!

1100WordsCoding

Logo of telegram channel wordscodes — 1100WordsCoding 1
Logo of telegram channel wordscodes — 1100WordsCoding
Channel address: @wordscodes
Categories: Languages
Language: English
Subscribers: 2.04K
Description from channel

کانال کدگذاری و مرور لغات کتاب "۱۱۰۰ واژه انگلیسی که باید دانست" همراه با مثال های فراوان برگرفته از معتبرترین دیکشنری ها واژه‌های پرتکرار GRE
تماس با مدیر
@AminiMahmoud

Ratings & Reviews

2.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

2


The latest Messages 6

2021-11-09 18:35:49 واژه چهارصد و هفتادم)

taint
/teɪnt/
n.

لکه، آلودگی، خدشه، عیب

(تنت) رو از هر گونه لکه و آلودگی پاک نگه دار!
[تن خودت رو از هر گونه...]

free from the taint of corruption
مُبَرا از آلودگیِ فساد

meat free from taint
گوشت بی عیب (و سالم)

The enquiry cleared him of any taint of suspicion.
استعلام او را از هر گونه لکه سوءظن مبرا کرد؛
استعلام تمام سوءظن ها در مورد او را رفع کرد.

His political career was damaged by the taint of scandal.
این لکه ننگ و رسوایی به زندگی سیاسی او ضربه وارد کرد.

Repentance removes all taints of sin.
توبه همه‌ لکه‌های گناه را می‌زداید.

Her government never really shook off the taint of corruption...
دولت وی هرگز به راستی از ننگ فساد خلاص نشد.

a man free from the taint of self-interest...
مردی که از آلودگیِ علایق شخصی مُبرا است...

Syn: contamination, corruption, stain

taint (v.)
لکه‌دار کردن، آلوده کردن یا شدن

@WordsCodes
65 viewsedited  15:35
Open / Comment
2021-11-08 21:25:07 واژه چهارصد و شصت و نهم)

taboo
/tə'bu:/
n.

تابو، منع شده، حرام، ممنوع، موضوعی که مذهب یا عرف آن را منع کرده

خودش کُده دیگه: این کلمه وارد فارسی شده و تو فارسی هم میگیم "تابو"

 religious/social/cultural/sexual taboos
تابوهای مذهبی/اجتماعی/فرهنگی/جنسی

to break a taboo
تابوشکنی کردن

taboos about divorce in society...
تابوهای جامعه درباره طلاق...

taboos against marrying a foreigner...
تابوهای موجود علیه ازدواج با یک خارجی...

Marrying a close relative is a taboo in many cultures.
ازدواج با یک خویشاوند نزدیک در بسیاری فرهنگ ها تابو (/حرام) است.

The topic of addiction is still a taboo; people are embarrassed or frightened to talk about it.
موضوع اعتیاد هنوز یک تابو است؛ مردم خجالت می‌کشند یا می‌ترسند درباره آن حرف بزنند.

This is considered taboo as a topic for discussion.
بحث درباره این موضوع تابو محسوب می‌شود.

Such work was taboo  to women. 
این کار برای زنان قدغن بود.

Cancer is a taboo subject and people are frightened or embarrassed to talk openly about it.
سرطان یک موضوع تابو است و مردم می‌ترسند یا خجالت می‌کشند درباره آن آزادانه حرف بزنند.

In Jim’s opinion, interracial marriage is taboo because race mixing is a sin.
از نظر جیم، ازدواج بین نژادها تابو است چون آمیزش نژادها گناه است.

The gourmet chef considers any dish made from canned goods to be taboo.
سرآشپز خوراک شناس هر غذایی که با مواد کنسروی ساخته شده باشد را چیزی در حد حرام می‌داند.

a taboo act
عمل (/فعل) حرام

Syn: forbidden by custom or religious practice, ban, prohibition

@WordsCodes
119 views18:25
Open / Comment
2021-11-07 07:54:21 واژه چهارصد و شصت و هشتم)

prohibition
/prəʊhɪ'bɪʃn, prəʊɪ'bɪʃn/
n.

منع، بازداری، ممنوعیت، تحریم

در فصل (پر آبی شن)ا در این برکه ممنوعیت دارد!
[در فصل پُرآبی شنا در این...]

prohibit (v.) ممنوع کردن

a treaty for the prohibition of nuclear tests
پیمانی برای منعِ آزمایش های هسته‌ای

...prohibitions against feeding birds at the airport.
... ممنوعیت غذا دادن به پرندگان در فرودگاه.

The government has announced a prohibition on smoking on buses.
دولت سیگار کشیدن در اتوبوس ها را ممنوع اعلام کرده است؛
دولت ممنوعیت مصرف سیگار در اتوبوس ها را اعلام کرده است.

The group is demanding a complete prohibition against the hunting of whales.
این گروه خواستار منع کامل شکار نهنگ ها است.

The prohibition order meant that the book could not be sold in this country.
این حکم ممنوعیت بدان معنی بود که این کتاب در کشور اجازه فروش ندارد.

 A prohibition was put into place that banned the wearing of hats in school.
ممنوعیتی وضع شد که پوشیدن کلاه در مدرسه را قدغن می‌کرد.

Even though he didn’t agree, Jack followed the prohibition of skateboards on campus.
جک با ممنوعیت اسکیت سواری در محوطه مدرسه موافق نبود، اما با این وجود از آن تخطی نمی‌کرد.

The prohibition was repealed.
ممنوعیت لغو شد.

to lift a prohibition
برداشتن یک ممنوعیت

legal prohibition
منع قانونی

to impose a prohibition
اعمال کردن ممنوعیت

the prohibition imposed on the sale of arms...
ممنوعیت اعمال شده در مورد فروش سلاح...

Companies are under strict prohibitions about divulging confidential information.
شرکت‌ها در مورد افشای اطلاعات محرمانه با محدودیت‌های سختی مواجه هستند.

Syn: the act of forbidding certain behavior, banning

@WordsCodes
182 views04:54
Open / Comment
2021-11-05 23:46:15 واژه چهارصد و شصت و هفتم)

imprudent
/ɪm'pru:dənt/
adj.

بی احتیاط، بی پروا، بی فکر، غیرعاقلانه، دور از احتیاط، بی تدبیر، شتابزده و دور از تدبیر

فکر نکنم اون قدر بی محتاط و بی فکر باشی که (این پر رو دهنت) بگذاری، چون این پر کثیفه و مریضت میکنه!

prudent محتاط، دوراندیش
prudence احتیاط، دوراندیشی

Some believe that the banks have been imprudent in their lending.
بعضی ها معتقدند که بانک ها در اعطای وام بی‌احتیاط عمل کرده‌اند.

She made some imprudent investments that she would later regret.
در چند مورد بدون تدبیر سرمایه‌گذاری هایی کرد که بعداً باعث پشیمانی اش می‌شدند.

They think it is imprudent to abolish the death penalty.
آنها معتقدند لغوِ مجازات اعدام غیرعاقلانه (/به دور از تدبیر) است.

The imprudent mountain climber fell down.
کوهنورد بی‌احتیاط سقوط کرد.

It is imprudent to go 
رفتن بی‌احتیاطی است.

It would be financially imprudent to invest money in the business.
سرمایه‌گذاری در این کسب و کار به لحاظ اقتصادی غیرعاقلانه است.

Phil’s imprudent turn on the highway caused a six-car accident.
چرخش به دور از احتیاط فیل در بزرگراه باعث تصادف شش اتومبیل شد.

Everyone laughed at her imprudent decision.
همه به تصمیم غیرعاقلانه او خندیدند.

If Danielle does not stop being imprudent, she is going to get in serious legal trouble.
اگر دانیله دست از بی‌احتیاطی برندارد، دچار گرفتاری حقوقی جدی خواهد شد.

to act in an imprudent manner
بی‌احتیاط عمل کردن

Syn: unwise, not careful, rash, reckless, lacking discretion

Ant: prudent محتاط

@WordsCodes
119 views20:46
Open / Comment
2021-11-04 21:22:34 واژه چهارصد و شصت و ششم)

imperative
/ɪm'perətɪv/
adj.

لازم، واجب، ضروری، امری، آمرانه

لازم و ضروریه که (این بره تیپ) عوض کنه!
آخه این چه لباس هاییه که پوشیده!

an imperative gesture 
حرکت (یا عمل)  آمرانه

It is imperative that I go. 
ناگزیرم که بروم.

It's imperative that you reply immediately.
لازم است که بلافاصله پاسخ بدهید.

It is imperative that the public be informed about these dangers.
واجب است که عموم مردم از این خطرات آگاه شوند.

It's imperative to act now.
لازم است همین الان اقدام شود.

I don't like the imperative tone in his voice.
لحن آمرانه صدایش را دوست ندارم.

It is imperative that you should be present.
حضور شما الزامی است.

It remains imperative that all sides should be involved in the talks.
حضور همه طرف ها در مذاکرات همچنان ضروری است.

The collapse of the wall made it imperative to keep the water out by some other means.
سقوط این دیوار نشان داد که آب را باید از طریق دیگری بیرون نگه داشت.

We consider it absolutely imperative to start work immediately.
از نظر ما مطلقاً ضروری است که کار فورا آغار شود.

It was imperative that he act as naturally as possible...
لازم بود تا حد ممکن طبیعی رفتار کند...

Self-discipline and persistence are two of the imperative qualities to have for anyone who is serious about being successful in life.
انضباط و پشتکار دو خصوصیت لازم برای هر فردی است که جدا تصمیم دارد در زندگی موفق باشد.

 If you have a blowout on the highway, it’s imperative that you reduce speed and maintain control without stomping on the brake pedal.
اگر در بزرگراه پنجر کردید، لازم است بدون این که پایتان را محکم روی پدال ترمز فشار بدهید، از سرعت خود بکاهید و کنترل را حفظ کنید.

the imperative mood
(در دستور زبان) وجه امری

Syn: urgent, necessary, compulsory, obligatory, commanding

imperative (n.)
ضرورت، لزوم، بایستگی، الزام

@WordsCodes
80 viewsedited  18:22
Open / Comment
2021-11-03 23:24:22 واژه چهارصد و شصت و پنجم)

fetish
/'fetɪʃ/
n.

طلسم، شیء جادویی، چیز مورد علاقه، بُت واره، علاقه مفرط و وسواسی به یک شیء، علاقه دیوانه وار (و جنسی)، فتیش

علاقه دیوانه واری به کوهنوردی داره. هر کوهی میبینه باید (فتحش) کنه!
قبل از بالا رفتن از هر کوه هم برای اینکه (فتحش) آسون بشه، یه طلسم میزاره زیر یکی از سنگها!

He has a fetish about cleanliness.
علاقه دیوانه واری به تمیزی دارد؛
به تمیزی حساس است.

He wore a fetish to ward off evil spirits.
او طلسمی به تن کرد تا ارواح خبیث را دور کند.

his fetish about high-heels
علاقه (وسواسی و جنسی) او به کفش های پاشنه‌بلند

to make a fetish of sports 
خوره‌ ورزش بودن

a shoe fetish
علاقه جنسی به کفش؛
فتیش کفش؛
کفش پرستی

an exercise fetish
علاقه مفرط به تمرینات ورزشی؛
جنون ورزش

They made a fetish of good grooming.
وسواس تمیزی و آراستگی داشتند.

He has no fetish for leather.
چرم برای او شئی انگیزاننده‌ای نیست؛
فتیش چرم ندارد.

We shouldn't make a fetish out of speed and automation, especially when we ignore fairness, accuracy, and security.
نباید از سرعت و اتوماسیون برای خودمان بت بسازیم، مخصوصاً اگر قرار باشد چشممان را روی انصاف، دقت و امنیت ببندیم.

A billionaire who had a fetish for huge buildings...
میلیاردری که علاقه جنون‌آمیزی به ساختمان های عظیم داشت...

Once the task is completed the spirit leaves the fetish and it becomes an ordinary object again.
پس از پایان کار، روح طلسم را ترک می‌کند و آن شیء دوباره به یک شیء عادی تبدیل می‌شود.

Syn:
1) an object that is thought to have magic powers, a talisman
2) obsession

@WordsCodes
153 viewsedited  20:24
Open / Comment
2021-11-02 21:56:53 واژه چهارصد و شصت و چهارم)

inanimate
/ɪn'ænɪmət/
adj.

بی جان، فاقد حیات، فاقد سرزندگی، دلمرده، بی نشاط

این کلمه از دو بخش تشکیل شده: in پیشوند منفی ساز است و animate به معنی "زنده، جاندار، سرزنده".
پس کد متضاد animate رو یاد میگیریم تا با یه تیر دو نشون زده باشیم:
کد animate : (انیمات)ور کسیه که به تصاویر بی جان رو زنده و جاندار میکنه!

میپرسید این کلمه یعنی چی؟
(این یعنی مات) و بی حرکت و بی جان!

ریشه‌شناسی:
بخش anim به معنی "جاندار، زنده" هست و در کلمات زیر دیده میشه:

animal جاندار، جانور، حیوان
animation انیمیشن، پویانمایی
animate زنده، جاندار
animator انیماتور

inanimate objects like bricks and stones
اشیاء بی جان مثل آجر و سنگ

The global warming affects both living and inanimate things.
گرمایش زمین هم روی جانداران تاثیر می‌گذارد هم روی اشیاء بی جان.

He looks at me as if I'm an inanimate object.
طوری به من نگاه می‌کند که انگار من یک شیء بی جان هستم.

He thinks that inanimate objects have a life of their own.
او معتقد است اشیاء بی جان هم زندگی خودشان را دارند.

Start by photographing inanimate objects and move on to people later.
با عکاسی از اشیاء بی جان شروع کن و بعد برو سراغ انسان ها.


In the famous kids’ film, inanimate items like cups and saucers sing catchy tunes while dancing.
در این فیلم مشهور کودکانه، چیزهای بی جان مثل فنجان ها و نعلبکی ها همزمان با رقص، ترانه‌های جذاب می‌خوانند.

Syn: lifeless, motionless, spiritless, inactive, inert

@WordsCodes
175 views18:56
Open / Comment
2021-11-01 14:19:14 واژه چهارصد و شصت و سوم)

bizarre
/bɪ'zɑ:(r)/
adj.

عجیب و غریب، نامأنوس، ناجور

چرا از آدم های عجیب و غریب (بیزار)ی؟!
اونها هم آدمَن دیگه!

a bizarre sequence of events 
زنجیره‌ای از اتفاقات عجیب و غریب (و خارق‌العاده)

a bizarre situation
موقعیت عجیب و غریب

a bizarre accident
حادثه غریب

a bizarre coincidence
تقارن و تصادف عجیب و غریب

a bizarre dream
خواب (/رویای) عجیب و غریب

a bizarre incident
پیشامد عجیب و غریب

a bizarre mixture
آمیزه (/معجون) عجیب و غریب

a bizarre ritual
مراسم (/آیین) عجیب و غریب

a bizarre scene
صحنه غریب

a bizarre turn
چرخش (/تغییر مسیر) عجیب و غریب

What she was saying was rather bizarre.
چیزی که می‌گفت کمی عجیب و غریب بود.

A bizarre thought leaped into his mind.
فکر عجیبی به ذهنش خطور کرد.

His behavior was bizarre.
رفتار او عجیب و غریب بود.

So you don't remember borrowing my money? That's bizarre.
پس یادت نمی‌آید که پول من را قرض گرفتی؟ واقعا عجیب است.

She wore a bizarre outfit.
لباس عجیب و غریبی پوشیده بود.

The bizarre appearance of the natives frightened the child.
ظاهر عجیب و غریب بومیان بچه را ترساند.

It was bizarre that we ran into each other in such a remote corner of the world.
عجیب بود که در آن گوشه دور از دنیا اتفاقی همدیگر را دیدیم.

 I found the whole situation very bizarre.
کل این وضعیت به نظر من بسیار عجیب و غریب می‌آمد.

It's a pretty bizarre movie.
فیلم خیلی عجیب و غریبی است.

He walked off in a most bizarre fashion.
به عجیب ترین شکل ممکن از آنجا رفت.

He made some totally bizarre comments.
حرف های بسیار عجیبی زد.

Syn: odd, peculiar, strange, weird

@WordsCodes
77 views11:19
Open / Comment
2021-10-31 14:54:58 واژه چهارصد و شصت و دوم)

artifact
/ˈɑː(r)tɪfækt/
n.

دست ساخته، دست سازه، مصنوع، مصنوعِ دست بشر (به ویژه بشر اولیه)، ابزار، ابزار دست ساخت

این موزه فقط کارهای دست ساز و هنری رو به نمایش میگذاره. شعار موزه اینه:
کارهای دست ساخته و (آرتی فقط)!
[... کارهای دست ساخته و art ی (هنری) فقط]

ancient Egyptian artifacts
دست ساخته های مصر باستان

The museum's collection includes artifacts dating back to prehistoric times.
کلکسیون این موزه شامل دست ساخته هایی است که قدمت آنها به ادوار ماقبل تاریخ می‌رسد.

The artifact I found in my backyard is an Indian arrowhead.
دست سازه‌ای که در حیاط خلوتم پیدا کردم یک نوک پیکان سرخپوستی است.

Because the artifact was quite delicate, the archaeologist took great care in removing it from the soil.
از آنجا که دست سازه بسیار ظریف بود، باستان‌شناس هنگام بیرون کشیدن آن از خاک دقت فراوانی به خرج داد.

The artifact was discovered near the site of the ancient burial ground.
این دست سازه در نزدیکی محوطه گورستان باستانی کشف شد.

If an artifact is found during the dig, it will be placed in the national museum of history.
اگر در طول حفاری دست سازه ای یافت شود، در موزه ملی تاریخ قرار خواهد گرفت.

gold and silver artifacts found in a prehistoric tomb...
ابزار طلا و نقره یافته شده در یک قبر ماقبل تاریخ...

to identify the age of an artifact...
تعیین کردن قدمت یک دست سازه...

Syn: artefact, a man-made object

@WordsCodes
102 views11:54
Open / Comment
2021-10-30 22:02:01 واژه چهارصد و شصت و یکم)

anthropologist
/ænθrə'pɔlədʒɪst/
n.

مردم شناس، انسان شناس

(انتر رو پا)+ logist:
انسان + شناس
انتر رو پا: میمونی که روی دو پا راه میره میشه انسان دیگه!

پسوندهای logy و logist به ترتیب به معنی "شناخت و دانش" و "شناسنده، دانشمند" هستند و در آخر کلماتی مثل biology (بیولوژی، زیست شناسی) و biologist (بیولوژیست، زیست‌شناس) و بسیاری کلمات دیگه دیده می‌شوند.

anthropology
مردم‌شناسی، انسان‌شناسی

He is a famous anthropologist.
او مردم‌شناس مشهوری است.

An anthropologist is a person who studies humans, their customs, beliefs and relationships.
مردم‌شناس کسی است که روی انسان ها و سُنَن، باورها و روابط آنها مطالعه می‌کند.

According to anthropologists, the human race comes from Africa.
طبق نظر مردم‌شناسان، خاستگاه نژاد بشر افریقا است.

An anthropologist is a scientist who probes the origin of human life.
مردم‌شناس دانشمندی است که درباره منشاء زندگی انسان تحقیق می‌کند.

As an anthropologist, Sara spends her days examining the evolution of human beings.
سارا به عنوان مردم‌شناس روز خود را صرف بررسی تکامل انسان ها می‌کند.

a cultural anthropologist
مردم شناس فرهنگی

Syn: an expert in the study of human beliefs, races, customs, etc.

@WordsCodes
146 views19:02
Open / Comment